خدای
ندانستم از چه ام ساخت و کجایم بوجود آورد ؟
از
نخستین روزهای زندگی خویش چیزی به یاد ندارم . تنها یادبودی شیرین همچون چراغی که
از دور سوسو می زند در اعماق قلبم جای مانده است . می دانم که آنجا خوش و با صفا
بود .
در هیچ
گوشه ای کینه و حسد وجود نداشت . اما نمی دانم کجا بود ؟ فقط به یاد دارم که بهشتش
می نامیدند ... فهمیدید ! بهشت ...
آه !
پروردگارا ! هنوز هم موقعی که به یاد آن زمان میافتم ناله سر می دهم و فغان می کنم
. به کودکی و نادانی خود افسوس می خورم و بدان ایام اشک حسرت می بارم ...
یاد
دارم که روزی احساس کردم دیگر همه جای بهشت را تماشا نموده ام . فهمیدم که دل
کوچکم دارد تنگ می شود . آن وقت بود که پشت در خانه ی خدا زانو به زمین زدم و گفتم
: خدایا ! دیگر حوصله ام از دست این پاره گوشت سرخ خون آلود بر آمده ... بفرما تا
مرا به زمین برند .
پروردگار
٬ دادگر خوشبختی را فرمود تا مرا بدین سرای ناپایدار راهنمایی کند ٬ اما او به
کاری رفته بود . آنگاه مرا گفت : عنان دل به دست گیر و همین جا بنشین تا خوشبختی
باز گردد و ترا به آرزوی دلت برساند .
ولی
این دل واژگون باز جوشیدن آغاز کرد و خروشیدن که تا چند در این قفس محبوسم داری !
آزادم کن تا اندیشه ای به حال زار خود کنم ... و چندان از این سخنان یاوه سرود که
جانم به لب رسیده و به زاری گفتم : خدایا ! مرا صبر و شکیب نمی باشد بفرما تا
دیگری مرا به زمین برد . صدای آهسته ای به گوشم رسید که بیا ٬ بدبختی بیا ٬ بیا و
این کودک بی صبر را به زمین بر ...
در ملک
زندگی نیز دیری نپاییدم ... با یک دنیا بی شرمی سر به خاک گذاشتم و به درگاه جلال
یکتا به ناله گفتم : خدایا ! این دل دست از سرم نمی دارد . چه خوب بود که می
فرمودی مرا به جایی برند که تا حال ندیده باشم ...
هنوز
طنین سخنم در گوشم بود که ملائکه ای بال و پر زنان رویم فرود آمد و گقت : بیا ٬
بیا بدانجا رویم که خواسته بودی . دستم را بدست گرفت و به راه افتاد .
پستی
ها و بلندی ها توانم را از دست ربودند و نشانه ی چین و خم های راه بر گونه ها و
صفحه ی پیشانیم رفته رفته نقش بست . از تعب فریاد بر آوردم : ای فرشته ی زیبا ٬
مرا به کجا می بری ؟ دیگر بس است گردش خوبی کردیم باز گردیم .
در
جوابم گفت : چیزی دیگر نمانده است بیا تا خواسته ی ترا از مال دنیا به تو بنمایم .
به بین ... نگاه کردم ٬ گودال کوچکی بود . گفتم : اینجا چه نام دارد ؟ گفت : گور !
از ترس
لرزیدم و به ناله گفتم : ترا به خدا بیا باز گردیم ! آهی کشید و جواب داد : افسوس
این راهی است که چون رفتی باز نتوانی گشت ...
فغان
بر آوردم که : ای فرشته ی زیبا ٬ پس نام این بیابان را که به سختی در نوردیدیم باز
گوی . گفت : این صحرای پر از رنج ٬ دشت زندگی نام دارد ! ... زندگی !
با دیده ای از سرشک بر تافته ٬ از بس گویی از اشک پرداخته ٬ نگاهی به سینه ٬
جایگاه دل سرکش خویش نمودم و با زبانی که از رنج و تعب خشکیده بود به ناله گفتم :
آخر دیدی ای دل سرکش ...