ماه مبارک رمضان

آمد رمضان هست دعا را اثری              دارد دل من شور و نوای دگری

ما بنده ی عاصی و گنهكار توییم           ای داور بخشنده بما كن نظری

از بار گنه شد تن مسکـیـنم پست             یارب! چه شود اگر مرا گیری دست؟

گر در عملم آنچه تو را شاید نیست!           انـدر کــرمــت آنچـه مرا باید هست




!!!

عشق از هر گل سرخي دلپذير تر است ،

اما خارهاي آن قلب تو را عميق تر از هر خاري سوراخ مي كند ...


تویی ...

آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ی ایمان تویی
احساس هایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه ی شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم ، " انسان " من تویی
پیداست من به شعله ی تو زنده ام هنوز
در سینه ی من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته ی چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی



آخر دیدی ای دل سرکش ...

خدای ندانستم از چه ام ساخت و کجایم بوجود آورد ؟

از نخستین روزهای زندگی خویش چیزی به یاد ندارم . تنها یادبودی شیرین همچون چراغی که از دور سوسو می زند در اعماق قلبم جای مانده است . می دانم که آنجا خوش و با صفا بود .

در هیچ گوشه ای کینه و حسد وجود نداشت . اما نمی دانم کجا بود ؟ فقط به یاد دارم که بهشتش می نامیدند ... فهمیدید ! بهشت ...

آه ! پروردگارا ! هنوز هم موقعی که به یاد آن زمان میافتم ناله سر می دهم و فغان می کنم . به کودکی و نادانی خود افسوس می خورم و بدان ایام اشک حسرت می بارم ...

یاد دارم که روزی احساس کردم دیگر همه جای بهشت را تماشا نموده ام . فهمیدم که دل کوچکم دارد تنگ می شود . آن وقت بود که پشت در خانه ی خدا زانو به زمین زدم و گفتم : خدایا ! دیگر حوصله ام از دست این پاره گوشت سرخ خون آلود بر آمده ... بفرما تا مرا به زمین برند .

پروردگار ٬ دادگر خوشبختی را فرمود تا مرا بدین سرای ناپایدار راهنمایی کند ٬ اما او به کاری رفته بود . آنگاه مرا گفت : عنان دل به دست گیر و همین جا بنشین تا خوشبختی باز گردد و ترا به آرزوی دلت برساند .

ولی این دل واژگون باز جوشیدن آغاز کرد و خروشیدن که تا چند در این قفس محبوسم داری ! آزادم کن تا اندیشه ای به حال زار خود کنم ... و چندان از این سخنان یاوه سرود که جانم به لب رسیده و به زاری گفتم : خدایا ! مرا صبر و شکیب نمی باشد بفرما تا دیگری مرا به زمین برد . صدای آهسته ای به گوشم رسید که بیا ٬ بدبختی بیا ٬ بیا و این کودک بی صبر را به زمین بر ...

در ملک زندگی نیز دیری نپاییدم ... با یک دنیا بی شرمی سر به خاک گذاشتم و به درگاه جلال یکتا به ناله گفتم : خدایا ! این دل دست از سرم نمی دارد . چه خوب بود که می فرمودی مرا به جایی برند که تا حال ندیده باشم ...

هنوز طنین سخنم در گوشم بود که ملائکه ای بال و پر زنان رویم فرود آمد و گقت : بیا ٬ بیا بدانجا رویم که خواسته بودی . دستم را بدست گرفت و به راه افتاد .

پستی ها و بلندی ها توانم را از دست ربودند و نشانه ی چین و خم های راه بر گونه ها و صفحه ی پیشانیم رفته رفته نقش بست . از تعب فریاد بر آوردم : ای فرشته ی زیبا ٬ مرا به کجا می بری ؟ دیگر بس است گردش خوبی کردیم باز گردیم .

در جوابم گفت : چیزی دیگر نمانده است بیا تا خواسته ی ترا از مال دنیا به تو بنمایم . به بین ... نگاه کردم ٬ گودال کوچکی بود . گفتم : اینجا چه نام دارد ؟ گفت : گور !

از ترس لرزیدم و به ناله گفتم : ترا به خدا بیا باز گردیم ! آهی کشید و جواب داد : افسوس این راهی است که چون رفتی باز نتوانی گشت ...

فغان بر آوردم که : ای فرشته ی زیبا ٬ پس نام این بیابان را که به سختی در نوردیدیم باز گوی . گفت : این صحرای پر از رنج ٬ دشت زندگی نام دارد ! ... زندگی !

با دیده ای از سرشک بر تافته ٬ از بس گویی از اشک پرداخته ٬ نگاهی به سینه ٬ جایگاه دل سرکش خویش نمودم و با زبانی که از رنج و تعب خشکیده بود به ناله گفتم : آخر دیدی ای دل سرکش ...

آرامش

کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاريکی يک گنجه ی خالی …

روی شانه هايم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سايه اش آرام گيرم !
 


قنوت یعنی خود را در دستها نهادن و تقدیم خدا نمودن ...


اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر

مولای من

ای تنها سلاله ی عصمت

ای تنها رشته باقیمانده از غیب

سالروز تولدت مبارک !

چهار شمع

چهار شمع به آهستگي مي‌سوختند ، در آن محيط  آرام صداي صحبت آنها به گوش مي‌رسيد .
شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم ، هيچ کسي نمي‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودي مي‌ميرم  سپس شعله صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد  .
شمع دوم گفت: من ايمان واعتقاد هستم ، ولي براي بيشتر آدمها ديگر چيز ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجود ندارد که ديگر روشن بمانم  سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت .
شمع سوم با ناراحتي گفت : من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم ، انسانها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده‌اند و اهميت مرا درک نمي‌کنند ، آنها حتي فراموش کرده‌اند که به نزديکترين کسان خود عشق بورزند ، طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد .
ناگهان کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد ، گفت : چرا شما خاموش شده‌ايد ، همه انتظار دارند که شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد سپس شروع به گريستن کرد .
شمع چهارم گفت : نگران نباش تا زماني که من وجود دارم ما مي‌توانيم بقيه شمع‌ها را دوباره روشن کنيم ، مـن امـــيد هستم .
با چشماني که از اشک و شوق مي‌درخشيد ... کودک شمع اميد را برداشت و بقيه شمع‌ها را روشن کرد .


نور اميد هرگز نبايد از زندگي محو شود  !



لالایی آذری

لای لای اولدوزوم ، آییم لای لای شاماما پاییم 

ست گئت شیرین یوخویا منده نفسین ساییم

لای لای اوجا سهندیم لای لای شکریم ، قندیم

دنیا گوزللریننن منده سنی بیندیم

لای لای دئدیم یاتاسان قیزیل گوله باتاسان

من آرزوما چاتمادیم سن آرزووا چاتاسان

بالام یاتار بئشیکده بلبل اوخور ائشیکده

سن یات یوخون آلگینان من دورموشام کئشیکده

لای لای دئدیم یاتینجان گوزلرم آی باتینجان

جانیم زینهارا گلدی سن حاصیلا چاتینجان ...

ترجمه فارسی :

لالایی ستاره ی من ماه من سهم خوشبو و شیرین من

( به میوه ی شاماما که بسیار خوشبو و شیرین بوده و در ایام گذشته بخاطر عطر و بویش مدتها در طاقچه نگهداری میشده ، تشبیه گردیده است )

تو به خواب شیرین برو من هم نفس هایت را می شمارم

لالایی سهند بلن قامتم لالایی شکر من قند من

از بین تمام زیباترین های دنیا من تو را پسندیده ام

لالایی گفتم بخوابی درون گل سرخ بیارامی

من به آرزوهایم نرسیدم تا تو به آرزوهایت برسی

فرزندم که در گهواره می خوابد بلبل هم در بیرون آواز می خواند

تو آسوده بخواب و بیاسای من به نگهبانی و انتظار ایستاده ام

لالایی گفتم تا که بخوابی منتظر می مانم تا شب به پایان برسد

جانم به فریاد آمد تا تو به سر و سامان آیی ...


سروران و عزیزان من

سلام

سرویس وبلاگ دهی بلاگفا با دیگر سرویس های وبلاگ دهی بالاخص لوکس بلاگ مشکل دارد

و

بلاگفا بطور خودکار اخیرا لینک وب دوستانی را که عضو لوکس بلاگ هستند حذف نموده و اجازه ی ثبت مجدد نمی دهد ...

لذا خواهش دارم دوستان خوبم این موضوع را حمل بر بی توجهی و ... اینجانب تلقی ننموده و سوءتفاهم مرتفع گردد !

و

خوشحال خواهم شد هنگام ثبت نظرات آدرس وب خود را بصورت لاتین آر آی.بی ایکس ال.نام وبلاگ درج نمایند تا آدرس نیز ثبت شود ...

متشکرم و برای همیشه دوستتان دارم !!!



زیبای من

وقتي در تنهايي خودم قدم ميزنم ...

خاطرات با تو بودن

آرامشم را بر هم ميزند

چه پريشاني لذت بخشي است دلتنگ تو بودن

دلم براي شنيدن صدايت تنگ شده

براي ديدنت ...

ديشب در خواب هم منتظر آمدنت بودم

اما به خوابم هم نيامدي

و من

درد انتظار را

در خواب هم حس كردم ...



مهر


دعا ؟!؟!

یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند .

دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند .

مرد اول از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ٬ آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت .

هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد ٬ زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت .

مرد اول از خدا خانه ٬ لباس و غذای بیشتری خواست . فردایش به صورت معجزه آسایی تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت .

دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردای آن روز کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را هما جا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد ٬ پس همین جا بماند بهتر است .

زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد .

ندا ٬ مرد را سرزنش کرد که اشتباه می کنی ! زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید ...

مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟

ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !!!