کمک خدا
غروب
یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت بصدا در آمد زن گوشی را برداشت پرستار دخترش بود که
اطلاع داد حال سارای کوچک وخیم است .
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید . ماشین
را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد . وقتی
از داروخانه بیرون آمد ، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا
گذاشته است .
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت . پرستار به او
گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود . او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت
. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند . زن سریع سنجاق
سرش را باز کرد ، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت : ولی من که بلد نیستم از
این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود . زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت : خدایا کمکم کن !
در
همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد . زن یک لحظه با دیدن قیافه
ی مرد ترسید و با خودش گفت : خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد !!!
زبان زن از ترس بند آمده بود . مرد به او نزدیک شد و گفت :
خانم مشکلی پیش آمده ؟
زن جواب داد : بله دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریعتر
به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمیتوانم درش را باز کنم .
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد ؟ زن فورا سنجاق
سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد ...
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت : خدایا متشکرم !
سپس رو به مرد کرد و گفت : آقا متشکرم ، شما مرد شریفی
هستید .
مرد سرش را برگرداند و گفت : نه خانم ، من مرد شریفی نیستم
. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شدم .
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود ، آن هم یک حرفه ای !
زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود . فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد ، فکرش را هم نمیکرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود ...