بهاران

به تعداد قطره های یک باران بهاری سلام !

و بهار یعنی هر صبح به تو سلام کردن

یعنی کندوی عسل نگاه تو

یعنی بدون دغدغه از تو گل گفتن و گل شنیدن

یعنی تراوش مهربانی از لبهای باسخاوت تو

بهار یعنی تو !

گاهی افسوس می خورم که چرا توان شکستن پل های فاصله را ندارم و اینکه چرا زودتر عاشق نشده ام

هر کس تنها یک بار طلوع مهربانی تو را دیده باشد مثل من می شود

و مثل این پروانه های معصوم که با قلب های کوچکشان تو را می طلبند

یا مثل این پرستوها که به دنبال سرپناه دستان گرم تو می گردند

می خواهم بگویم همه چیز با نام تو معنا می گیرد ، حتی دغدغه ها و نگرانی های بی بهانه ام

حرف آخرم اینکه ، تشنه ام !

کاش بودی و از کوزه ی باطراوت حرف های صمیمی ات ، لب های ترک خورده ام را به وجد می آوردی ...

سال نو مبارک ، همین !



( دوستان عزیز ، آمدن بهار عشاق و سال نو مبارک ! بعد از عید در خدمت شما بزرگواران خواهم بود ... )

زمين ايمان آورد و جهان سبز شد

زمين سردش بود، زيرا ايمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در مي آورد و نه پرنده اي روي شانه هايش آواز مي خواند. قلبش از نااميدي يخ زده بود و دستهايش در انجماد ترديد مانده بود.

خدا به زمين گفت: عزيزم ايمان بياور تا دوباره گرم شوي . اما زمين شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.

خدا گفت: به ياد مي آوري ايمان سال پيشت چگونه به پختگي رسيد؟ تو داغ و پر شور بودي و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسيدي، نام آن معرفت را پاييز گذاشتيم ...

اما ، من به تو گفتم که از پس هر معرفتي، معرفت ديگري است و پرسيدمت که آيا ميخواهي تا ابد به اين معرفت بسنده کني؟

تو اما بي قرار معرفتي ديگر بودي و آنگاه به يادت آوردم که هر معرفت ديگر در پي هزار رنج ديگر است و تو براي معرفتي نو به ايماني نو محتاجي اما ميان معرفت نو و ايمان نو، فاصله اي تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله اي که در آن بايد خلوت و تأمل و تدبير را به تجربه بنشيني، صبوري و سکوت و سنگيني را ...

و تو پذيرفتي اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآيي و دوباره ايمان بياوري و آنچه را از زمستان آموختي در ايمان تازه ات به کار بري زيرا که ماندن در اين سکوت و سنگيني رسم ايمان نيست،

ايمان شکفتگي و شور و شادماني است

ايمان زندگي است پس ايمان بياور، اي زمين عزيز!

و زمين ايمان آورد و جهان گرم شد ، زمين ايمان آورد و جهان سبز شد ، زمين ايمان آورد و جهان به شور و شکفتگي و شادماني رسيد ...

از سر خط نام ايمان تازه زمين، بهار بود !


عرفان نظرآهاري 



سفر

خورشید به عادت همیشگی خود سر گرم وداع با روز بود

گوشه ای از آسمان نیلی که خورشید غروب میکرد سرخی با اشعه ی طلائی آفتاب ممزوج شده جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بودند گویا یکی از دروازه بانان عشق را قربانی نموده اند

درختان تبریزی سر به فلک کشیده و گاهگاهی با وزش باد میلرزیدند

پرستوهای هجرت کرده به لانه ی خود بر می گشتند

قدم هایم را به سوی او بر می داشتم تا برای آخرین دیدار و خداحافظی به نزد او بروم

قطرات اشک جدائی بر گرد چشمانم حلقه زده بودند ، از این که طبیعت تصمیم داشت سنگ تفرقه میان ما اندازد رنج می بردم

دیدگانم اندام زیبایش را محاصره کرده بود

ظلمت بر همه جا فرمانروائی می نمود ، ماه بر چهره ی گلگونش تابیده و چشمان میشی فامش چون ستاره ای میدرخشید

در حالیکه دستش در میان دستهایم می رقصید و بر رخسار زرد و رنجورم خیره شده بود گاهی هم با دستهای محبت آمیزش قطرات الماس گون سوزانی را که به خاطر او از دیده جاری بود پاک می نمود

مرا دلجوئی می داد ، نوید بازگشت از سفر به من می داد

وقت ملاقات تمام شد

دستش را فشردم و از او برای مدت نا معلومی خداحافظی کرده و خود را به دست سرنوشت سپردم

انتهای کوچه ی شان برگشتم یکبار دیگر او را ببینم تا بلکه دلم تسلی یابد

اما بر خلاف عقیده ام نگاه آخر چنان بر قلب و پیکرم آتش زد که هنوز میسوزم و هیچ چیز دردناکتر از این نبود که برای مدت زمانی از او جدا میشوم

شاید باید اعتراف کنم سنگدلی او هم عذابم می داد !

برای اینکه در آخرین لحظات که من در غم او اشک می ریختم او لبخند می زد و اظهار شادی می نمود که من به دیاری دور دست سفر می کنم

دردناک سفر و غم آلود لحظه ای بود ...




کمک کن !

 باد با خودش عطر بهارنارنج آورده بود ، عطر لحظه های خوش با تو بودن !

با خودم می گویم این چندمین اسفند است که می گذرد و در کنار اقاقیها به ملاقات هم می آییم .

چقدر این درختهای زیتون بوی سرسبزی کلام تو را می دهند !

چقدر این پلک های پنجره را دوست دارم وقتی که هوای تازه ی با تو بودن را به صورتم می پاشند !

ساده برایت بگویم ، این زمستان که بگذرد دیگر نمی گذارم هیچ فصلی بین ما فاصله بیندازد .

می خواهم همه ی فصل هایم ، همه ی ماه ها و هفته هایم رنگ نگاه معصومانه ی تو را داشته باشد ...

حرف آخرم اینکه در همه ی لحظه هایم حضور داری ...

اما این درد نیست که نتوانم در افق بیکران چشمهایت خیره شوم ؟

یا در کنارت آسوده بنشینم و یک فنجان مهربانی بنوشم ؟

به من کمک کن تا در عاشقی کم نیاورم !



ممنونم !

من عاشقت هستم ، آنقدر که باد هرزه گرد هم این را فهمیده است .

دلم را در یک ترانه شرقی شستشو می دهم تا وقتی که صدای تو را از گلهای رازقی می شنوم بال هایم جان بگیرند .

این را که خوب میدانی همه ی جاده های خیالم به رویش صبح نگاه تو ختم می شود .

باورت می شود ؟

دیروز به هر کجا که سر می زدم تو را می دیدم

و از هر چیز صدای مهربان تو را می شنیدم ،

حتی از ماه که مثل گلدان ترک خورده ای نگاهم می کرد صدای تو می آمد که :

" صلوات های روز جمعه فراموشت نشود ! "

ولی اندوهی عتیق مثل دیوی خشمگین ، دلم این کلبه ی مالامال از عشق را به آتش کشید .

انگار در باتلاقی از غم فرو می رفتم که با واژه هایی از جنس ابر دستم را گرفتی و با خود به آسمان بردی و آهسته آهسته سایه های اندوه را از شانه های خسته ام تکاندی ...

مثل اولین روزهای عاشقی خورشیدی بی غروب به شبهای بی ستاره ام بخشیدی ...

از تو به خاطر این عشق بی زوال ممنونم !



انتهای بازی

تمام بازی ها همینطور تن به انتها می دهند

من می روم !

تو دست تکان می دهی درحالی که به اندازه ی قایق های کاغذی ات

از ذهن به طوفان نشسته ی دریا بی خبری

و فاصله چمدان هایم را بیش تر از پاهایم به رسمیت می شناسد

که دو قدم مانده به خط پایان

بین عاصی شدن

و عصا شدن

لنگ می زند ...



هدیه

مهربان تر از تو کسی را سراغ ندارم که برایش از دیوارهای خسته ، از پنجره های شعله ور و از نگاه های مضطرب گل نرگس بگویم .

گاهی آن قدر دلتنگت می شوم که همه رگ های تنم نی لبک می شوند و شوق دلنواز خاطرات تو را می نوازند .

دیروز با لمس پیچک یاد تو یک شوق روحانی همه وجودم را پر کرد .

از این رو با شبنم نگاهت وضو گرفتم و در صفوف پروانه ها به لبخند تو اقتدا کردم و به نماز عشق ایستادم .

امشب هم برای سنجاقکی که اصرار داشت از تو برایش بگویم

گفتم :

او یک ترانه عاشقانه است ،

یک نگاه منتظر به در ،

یک نسیم صبحدم ،

یک مسافر غریب ،

یک پله تا خدا ،

یک لبخند بر چهره گل یاس ،

یک فرشته محافظ ،

یک باغ بلورین ،

یک نمره بیست برای نمی دانم کدام کار خوب ،

یک بهانه برای زیستن

و یک شانه برای گریستن ...

مرا ببخش ! اینها همه تو هستی ...

ولی نه ! ... نه !

این راز سر به مهر برای همیشه بین ما خواهد بود که تو بهترین هدیه خدا برای من هستی !



سنگ قبر من

ای ماه آرام آرام بر حال من گریه کن و ای ستارگان درخشان او را دلداری دهید چون او درد جدائی را کشیده است

ای آسمان اشک مریز زیرا در پناه تو او خفته است

ای نسیم بهاری آهسته بوز چون او به خواب ناز رفته است

ای برگهای زمردین رقص و پای کوبی بس است ترسم او بیدار شود

و ای بلبل خوش نوا آرام آرام نغمه سر ده تا او هوشیار نشود

و تو ای طبیعت زیبا و غم انگیز آغوش بگشا دلبر دیروز و نا مهربان امروز را در بر گیر اندامی را در بغل گیر که زمانی غم و اندوه در بر گرفته بودش چون با من هم پیمان شده بود و ...

ای خانه ی تاریک گور من اندوه مخور به سویت خواهم آمد

و تو ای یار دیروز و ای بی وفای امروز و ای شادی کن فردا

ای عزیزتر از جان زیر آسمان پر ستاره بخواب ، فقط به آسمان نظاره کن و در میان ستارگان به ساعتی که ستاره ی من غروب می کند آگاه باش !

ای زیبا یار من از تو می خواهم روی سنگ قبر من نام من را قربانی عشق نقش کنی

و اگر خاطرات دوران وصالمان را بیاد داشتی با قطره ی اشکی که در حیاتم در کنارم دریغ کردی بر تربت من بریز

و من را از لگد مال کردن غرور خود دلشاد کن ... 




احمد شاملو


مــرگــم بـاد اگـر دمـی کـوتـاه آیـم از تـکرار ایـن پـیـش پـا افـتاده تـرین سـخن کـه :

دوستت دارم


قبول !

تا وقتی عطر نفسهای تو در هوای عشق پراکنده است ، حال من و این پنجره های رو به باغ خوب است .

خوب که می گویم ، نه آن قدر است که آرامشی در جانم ریشه دوانده باشد !

نه آن مقدار که به شوق دیدن تو زنده باشم !

این آدم ها و کلاغ ها و این خیابان های تکراری چه لطفی برای زندگی دارند ؟

با هر آهی که در انتظار دیدنت می کشم یک بید مجنون می روید . بیدی که به جای هر برگ یک "دوستت دارم" بر آن می درخشد .

می گویی ابرهای پریشانی را کنار بزنم ؟

می گویی ...

باشد !

ولی خودت که می دانی بدون نیم نگاهی از جانب تو قامت خمیده واژه هایم راست نمی شود .

خودت که می دانی تحمل این زمستان دل نگرانی بدون رایحه ای از نیلوفر وجودت ناممکن است .

باشد ، قبول !

باز هم مثل همیشه در مسیر دلنواز حضور تو ، بر چوب دستی خاطره ها تکیه می زنم و تا رسیدن تو صبر می کنم ...



بیا برویم

می دانم سنگریزه های آن دریاچه خیلی به پاهایت می آیند

اما چقدر روسریت را به آسمان تعارف می کنی

که باد را دلتنگ کنی ؟!

ما سلیمان هیچ خدایی نیستیم

که این فرش از زمین بلند شود !

بطری بطری چشم هایت را ریختی به انتظار اقیانوس

و نشنیده گرفتی

سینه ی بیابان ها آرامگاه چشم هاییست

که کشتی کشتی و بطری بطری

به آب زدند و به خواب رفتند

آنقدر سنگ به خیالمان بستیم

که حتی خوابهایمان سنگین شده است

بیا برویم

باد را لای موهایت بپیچ

و چشم هایمان را پشت آرزوهایت پناه بده

برویم پیاله پیاله زمان را در ماه خالی کنیم

بعد روی همین فرش ریلی پهن کنیم

انتهای بهار را

به ابتدایش گره بزنیم

و تمام عمر

دور خودمان بچرخیم ...



حال من بهتر از حال تو نیست

دلم که میگیرد ، با تو حرف می زنم و این تنها چیزی است که دیگران نمی توانند مانعی برای آن باشند . درست مثل فکرم و دغدغه هایم که کسی نمی تواند آنها را از من بگیرد !

امروز هم دوباره دلم هوای تو را کرده است . شاید اگر تو نبودی این جاده های شب هیچ گاه به سپیده صبح ختم نمی شد . به این اشکهای بی صدا قسم که بدون خیال سبز نگاهت ، خواب به چشمهای خسته ام نمی آید .

باور کن بدون اشاره ای از جانب تو ، هیچ نسیمی از کوچه باغ دلم عبور نمی کند ...

گاه بی قراری به هر دری می زنم تا بلکه نشانی از نگاه معصوم تو را بیابم . هر چند که خوب می دانم که این خیابان های شلوغ ، این مردمان سر در گریبان و حتی همین درختان مغرور هیچ نشانی از مهربانی تو را ندارند .

تو را باید در زمزمه های رود و در ترنم یک باران صبحگاهی جستجو کرد . شک ندارم که هر چشمه یک تکه از زلالی دل تو را به همراه دارد .

تو را می شود در رویای جنگلی از ستاره یافت وقتی که نورانی تر از همه خود را نشان می دهی و از دور دستها دست تکان می دهی !


سیندرلا پوش

با لنگه کفشی در دست

و هزار آرزوی به کشف رسیده در ذهن

تمام کتاب ها را زیر و رو می کنم

از تمام شخصیت ها آدرست را می پرسم

در تدبیر آنچه پیش از رسیدنم به جاده زده است

بی آنکه بدانم از پله های قصر بالا می رود

یا پاهایش را در زیر زمینی پنهان کرده !

شاهزاده نیستم اما هیچ کس نمی تواند

یک مرد لاابالی را هم

از تو سیندرلا پوش

منصرف کند ...