زندگی

زندگی به قامت یک احمق !

فاصله در ضخامت لنزهایی که

سفید و سیاهت را به قضاوت نشسته اند

و آنقدر از تو برای دیگران گفته اند

که فرصت نکنی از وخامت زخم هایت لب وا کنی ...

آدم ها همانطور که بخواهند تو را تعریف می کنند

و ایستادگی ات را چنان باور دارند

که تمام زخم هایشان را از تو پوست بکنند

درخت می شوی با قلب های تیر خورده ی کهنسال

و نام های به جا مانده از عشق بازی هایی که در تو غریبگی می کنند

آنقدر در خودت افتاده ای که می دانی

به چشم های وفادار کسی اعتمادی نیست

وقتی در تمام کلاه برداری ها برای آدم ها به احترام ایستاده ای

و به روی کسی نیاورده ای ، لبخند هایت را که درخور هیچ باوری نیست

بگذار تمام دنیا تو را احمق فرض کنند

فرقی نمی کند ، مونالیزای رمیده از دست های تب دار داوینچی

سیندرلایی که در تمام مهمانی ها یک کفشش را رزرو کرده است

یا آیدایی با شاملوی به ارث برده از بی کسی هایش

با یک دنیا دشنه در سینه

و زندان هایی که چهار گوش زندگی اش را گرفته اند ...

بگذار انسان ها آنقدر از تو به قهقهه بروند

که به قهقرا رفتنت را توضیح نخواهند ...


سرور

شب سرک می کشد از پشت حصار تکرار

و قرارٍ تپش بی وزنی سایه صفت می آید

تا که در بطن هنوزی مبهم لانه کند

در تلاشی پایا می کوشم

منٍ نشناخته را بشناسم

منٍ دیرین

منٍ آلوده به خاک

در درون می پیچم ...

و هم این درد که شاید هیچم

می کشد خستگی ام را به ستوه

روی در باورٍ رو گردان

یک نفر در جانم می خواند

- این که در چشم تو بی مقدار است

شاهکار یار است -

در دلم ولوله ای ست !

بر لبم شادی بی هلهله ای ست !


زمان

حبس شدن در زمان بندی ناقوس ها

یا ساعت های مچ گیری که دائم از نبودنت می گویند

دندان فشردن های زیر عقل زده ...

دستی که به دامن قاصدک های سر به مهر نمی رسد

و بیمار تر از آن است که خود را نیش بزند !

انتظار مرگی ست که تا دست به رگ نشوی

به خورد نظم این نبض ها نمی رود ...



رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع) تسلیت باد !

غزالي مي گويد: رسول خدا از همه ی مردم بخشنده تر بود . هيچ دينار و درهمى شب نزد او نمى ماند و اگر وجهى زياد مى آمد و كسى را پيدا نمى كرد كه آن مبلغ را به او برساند، به خانه نمى رفت تا آن را به نيازمندش برساند . از بيماران در دورترين نقطه ی شهر عيادت مى كرد.

با تهيدستان همنشين و با مستمندان هم خوراک مى شد و بر كسى ستم روا نمى داشت. هر كس از او معذرت مى خواست، عذرش را مى پذيرفت . هيچ مستمندى را به سبب بى چيزى و درماندگى اش تحقير نمى كرد و هيچ شاهى را به سبب سلطنتش اهميت نمى داد. براى هر دو در پيشگاه خدا يك نوع دعا مى كرد.  در ميدان نبرد به او عرض كردند: يا رسول اللّه ! چرا دشمنان را نفرين نمى فرمائيد؟ فرمود: همانا من براى رحمت و هدايت مبعوث شده ام نه براى نفرين ...

بر خلاف رهبرانى كه هنگام احساس خطر، اول جان خود را از حادثه به در مىی برند و پا به فرار می گذارند، پيامبر  اکرم در مكه ماندند و به برخى مسلمانان فرمان هجرت به حبشه را صادر فرمودند و به هنگام هجرت به مدينه نيز اول مسلمانان را فرستادند و بعد خودشان هجرت نمودند .

رفتار پيامبر اكرم با همنشينانش دائما خوشرو و خندان و سهل الخلق و ملايم بود. هرگز خشن و سنگدل و پرخاشگر و بدزبان و عيبجو و مديحه گر نبود. هر كس به در خانه ی او مى آمد، نوميد باز نمى گشت .
سه چيز را از خود رها كرده بود : 1- مجادله در سخن 2- پرگوئى  3- دخالت در كارى كه به او مربوط نبود .
سه چيز را در مورد مردم رها كرده بود : 1- كسى را مذمت نمى كرد. 2-كسي را سرزنش نمى كرد. 3- لغزشها و عيوب پنهانى مردم را جستجو نمى كرد.

هرگاه فرد غريبه با خشونت سخن مى گفت، تحمل مى كرد و به يارانش مى فرمود : هرگاه كسى را ديديد كه حاجتى دارد، به او عطا كنيد. هرگز كلام كسى را قطع نمى كرد تا سخنش پايان گيرد.


ندای حق

نیمه شب زاهد مضطرب زیر لب به خود چنین گفت : هنگام آنست که ترک خانه گویم تا در درگاه خدا خانه گیرم ،

آه آن چه کس بود که در طول این مدت مرا در اینجا نگه داشت . در این منزل گمراهی ؟!

از جانب خدا ندا آمد که : من ...

لیکن گوش زاهد این ندا را نشنید !

در گوشه ای از خانه زن زاهد به آرامی خفته بود و کودکش نیز تنگ سینه او در عالم خواب سیر می کرد .

زاهد دگر باره به خود گفت : کیست آن که مرا در این مدت در خواب غفلت نگهداشت .

ندا آمد که : خدا ...

لیکن گوش زاهد همچنان قاصر از شنیدن آن ندا بود .

در این هنگام کودک زاهد خواب آلوده ناله ای کرد و بیشتر به سینه ی مادر چسبید .

خدا به زاهد امر فرمود : بایست ای نادان ... خانه ات را ترک مکن !

لیکن زاهد کمتر از آن بود که ندای حق بشنود .

آن گاه خدا آهی از سر حسرت و اندوه بر کشید ...

و گفت : چرا آفریده ی من از من می گریزد و مرا ترک می گوید بدین پندار که مرا می جوید و به وصال من نائل خواهد آمد !!!


زمین گیر

زمین گیرت می شوم

که خورشید گرفتگی هایم را باور کنی ...

دست خودم نیست اگر انگشت هایم

موهای کوتاه بلندت را کلافه می کند

و تمام فلسفیدن هایم به دلبری از تو ختم می شود

سر به زیرت می شوم که سر از سرکشی هایم در نیاوری

دست خودم نیست اگر با خودم کلنجار می روم

که هیچ لرزه ای به نگارم نرسد

پرگار می شوم دور عاشقانه هایت

که خورشید بودن آنقدر به تو می آید

که تمام قاره ها را در مغربت بخوابانی

و هر صبح از شرق آغوشم طلوع کنی

آنقدر که آفتابگردان ها به اتاقم حسادت کنند

آنقدر که قمری ترین تقویم ها هم

فردا را بی حضور تو انکار کنند ...

بتاب ! حوالی دنیای کفر زده ام

که هیچ ابراهیمی

من خورشید پرست را

جز به آغوشت هدایت نمی کند

دنیا را برقص و بتاب ...

که قدم های تو از آه های هر عاشقی

دامن گیر تر است ...



بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!

مردی خواب عجیبی دید .

او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کار های آنها نگاه می کند .

هنگام ورود ٬ دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .

مرد از فرشته ای پرسید : شما چه کاری می کنید؟

فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد ٬ جواب داد : اینجا بخش دریافت است ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط دیگر فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید : شما ها چه کاری می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است !!!

مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه کار می کنی و چرا بیکاری ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است فقط کافیست بگویند : خدایا متشکریم ...



السَّلام عَلَيْكَ يَا أبَا عَبْدِ اللهِ ، اربعین حسینی بر همگان تسلیت باد !

عزیز من

آب و هوا را انکار کن !

بگذار حواس همه شان پرت من باشد

برج های بی مراقب یا فانوس های دریازده

فرقی نمی کند پایت که به زمین برسد

هیچ اقیانوسی آرام نمی شود

و فرشته های چشم به راهی که به عقد ابرها در آمده اند

دست از سر آسمان بر نمی دارند

تنها در خلوت ترین حوالی دلتنگی هایم فرود بیا

هر جایی که پای پری ها به زمین برسد ...



محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...

مردی از دوستان امام صادق در طلب یافتن " اسم اعظم " بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد، ولی امام صادق (ع) او را از این امر بر حذر می داشت و می فرمود : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای ! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد ...


روزی امام صادق به او فرمودند :

امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که آنجا هست می نشینی ، صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی .

آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت . چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیر مرد قد خمیده ای با پشته ی نسبتا ً بزرگی از خار و خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل بخاطر عرض کوتاه پل نمی توانست در آن واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد .

جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند و پیرمرد به او می گفت که من دو سوم پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت فاصله کوتاهی را که آمده ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی !


جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد ، او را به تازیانه می گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا می دارد ! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا ً طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بوه رهسپار می شود .

 آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می کند .

 امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟

عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند !

امام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سری ما بود و از اسم اعظم هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید !

آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد .



تو

تو آسمان آبی آرام و روشن

من ، چون کبوتری که می پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای غنچه ی شراب

بیمار خنده های تو ام بیشتر بخند !

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب !



پینوکیو

دلم یک پینوکیو می خواهد

که همه ی نداشته هایش را بلند بلند منکر شده و دروغ گفته است

یک پینوکیو که خسته است از آدم حساب نشدن ...

آنقدر که حتی به خودش ، خودش را آدم معرفی کرده و از بزرگ شدن بینی اش نترسیده !

دلم می خواهد فقط چند ساعت

پای تمام مشترکاتمان در آغوش هم گریه کنیم ...



رها شده نباش !

بگذار بغض راه نفس بر تو ببندد

و اندوه تکه تکه ات کند

بگذار چشمانت دو گوی آتش باشد

و پیشانی ات به سرعت پیر شود

اما هرگز

رها شده نباش !

با قدم های بی هدف

و چهره ای خیس اشک

نه ! هرگز رها شده نباش !

زیر نگاهی بی تفاوت

که بر دستان بلاتکلیف

آوار می شود ...



( عزیزانم ! شرمنده ی محبت های شما بزرگواران ، بعلت بیماری چند وقتی نبودم ... )