خوش گلمیسیز عزیزلر ...

 

 

نیست !

همه ی دردم این است

که

یک نفر در زندگی من هست که نیست !



افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسانی

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه را نمی بندند

قفل

افسانه ای ست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ای ست

تا کمترین سرود

بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که با ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی

که دیگر

 نباشم ...

                                                                         احمد شاملو


غروب

آخرین امید ٬ آخرین منزل عشق جایی که دیگر از شور و هیجان روز اثری نیست .

نشانه ای از سنگ دلی اهریمن شب که عاقبت فرشته ی روز در جنگ با اهرین شب مغلوب می شود و سیاهی بر سپیدی غلبه می کند و در این میان ستارگان شب جلوه گر می شوند تا بر دل عشاق سوخته دل مرحم گذارند و اما کم کم جنگ پایان می گیرد و سیاهی سلطان سنگدل همه جا را تحت تسلط خود در می آورد . پرندگان کوچک به لانه ها باز می گردند آنها به سپیدی می اندیشند . به سپیدی آفتاب چون مظهر عشق است .

ولی باز هم نگاهم بر نقطه ای دور دست به آن درختی که روزی میعادگاه عشق مان بود دوخته شده است . صدای تو هم در گوشم زنگ می زند که مرا صدا می کردی . آیا به یاد داری ؟

آن وقت را که صدای پرنده ی کوچک و زرد رنگ از فراق دلدارش به جان آمده بود و تو می گفتی کاش قدرتی داشتم و به او می گفتم شکوه مکن اینست سزای عاشقی که ندانسته در دام های دلدار بی وفا می افتد . برخیز و برو و بیهوده اشک مریز !

اکنون به من بگو آیا من هم بیهوده به دام عشق تو گرفتار شده ام ؟

اگر که چنین است من نیز دیگر نخواهم گریست فقط عشق تو را در دل چون خاطره ای ابدی در دل نگاه خواهم داشت و  ...



!

گل قاصدک

اگر

تن خود را

به باد بسپارد

تا دور دست ها

خواهد رفت

و

بر برکه ها و دریا ها خواهد نشست ...



شب قدر ، گاه رویش جوانه‌های الغوث الغوث بر عرصه ی لب‌های تائب است ...

از محضر عزیزانم در این ایام مبارک التماس دعا دارم ، این بنده گنهکار را شریک در دعای خیرتان بفرمایید ...



ای خدا ای فاتح هر مشکلم    وی همه آرامش جان و دلم

بشنو از دل راز یک بی آبرو      ده مجال گفتگویم ، گفتگو

در شب احیا به تو رو کرده ‏ام     خویش را با توبه همسو کرده ‏ام

وصیت نامه

اگر روزی فرا رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای روی تخت بیمارستان قرار گرفت و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم گذشتند .
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است .
در چنین روزی ، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید . بگذارید آن را بستر زندگی بنامم . بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند ...
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است .

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد .

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند .

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند .

استخوان هایم ، عضلاتم ، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید .

هر گوشه از مغز مرا بکاوید ، سلول هایم را اگر لازم شد ، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود .
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید ، تا گلها بشکفند .
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم ، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند .
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید ، عمل خیری انجام دهید ، یا به کسی که نیازمند شماست ، کلام محبت آمیزی بگویید .
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید ، همیشه زنده خواهم ماند ...



قلب من

قلب من
قالی خداست
تاروپودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب

شب که می شود، خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم، گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه

ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند ؟
از میان تاروپود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند ؟
آه
از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است

قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم، قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لای تاروپود آن نشسته است
هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست ...



این تو هستی یا منم

عاشق سرمست و بی پروا منم

بی خبر از خویش و از دنیا منم

بس که با جان و دلم آمیختی

کس نداند این تو هستی یا منم ...



( با عرض پوزش از محضر عزیزانم که با انتخاب عکس قبلی موجب رنجش خاطرشان شده بودم ... )


زندگي مثل چاي است

گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه ی خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه ، هرکدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي دادند و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند.

استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان گوناگون ، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و يکبار مصرف بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند .

پس از آن که همه براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: اگر توجه کرده باشيد ، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملا طبيعى است ، اما منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس ، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند چيزى که همه شما واقعا مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود ، نه فنجان ! اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد.

زندگى هم مثل همين چاى است.

کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و ... در حکم فنجان ها هستند مورد مصرف آنها ،

" نگهداری و دربرگرفتن زندگی است "

نوع فنجاني که ما داشته باشيم ،

نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد.

اما ما گاهى صرفا با تمرکز بر روى فنجان ، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بریم .

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان چای را ٬  از چايتان لذت ببريد

خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.

زندگی جیره مختصری است 

مثل یک فنجان چای 

و کنارش عشق است

مثل یک حبه قند

زندگی را با عشق نوش جان باید کرد !


خواستن ؟

هر کجا می بینم نوشته

" خواستن توانستن است "

آتش میگیرم  ...

یعنی او نخواست که نشد !!!



گنج

ملانصرالدین هر چه را که داشت، فروخت و به طلا تبدیل کرد؛ سپس آنها را در گودالی پنهان کرد. پیوسته به سراغشان می‌رفت و آنها را زیرورو می‌کرد.

این کار او، کنجکاوی یکی از خدمتکارانش را برانگیخت.

خدمتکار که فهمیده بود گنجی در گودال پنهان شده، هنگامی‌که ملا از خانه خارج شد رفت و طلاها را برداشت.

وقتی که ملانصرالدین برگشت. به سراغ گودال رفت و آن را خالی یافت. شروع به شیون و زاری کرد. یکی از همسایگان پس از اطلاع از ماجرا به او گفت: «خودت را ناراحت نکن! سنگی در گودال بینداز و فکر کن که شمش طلاست زیرا اگر قرار باشد از آن استفاده نکنی، سنگ هم مانند طلاهای توست و دیگر با هم فرقی ندارند.»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست، بلکه در استفاده از آن است.

ما نه به اندازه ی دارایی‌هایمان، بلکه به اندازه استفاده و لذتی که از آنها می‌بریم، ثروتمندیم !