مرا ببخش !

برای من دوری از تو ملال آورترین است

با این حال تصمیم دارم اگر توانی برایم باقی بماند تا طلوع مشرقی نام آرامش آورت ، ایستاده باشم

و از هجوم دلتنگیها شکوه ای نکنم !

دوست ندارم شمعی باشم که با نسیمی عمرش به پایان می رسد

از بیدهای سر به زیر هم که با هر وزشی به سویی می چرخند ، بیزارم

دوست دارم سروی باشم ، سربلند که تنها به احترام طوفان نام مهربانت سر خم می کند

مرا ببخش ! اگر گاهی طاقتم تمام می شود

و با دهانی بسته ، به لهجه اشکها صدایت می کنم ...



وصیت نامه ی وحشی بافقی

روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد

همه را مست و خراب از می انگور کنيد

مزد غسال مرا سير شرابش بدهيد

مست مست از همه جا حال خرابش بدهيد

بر مزارم مگذاريد بيايد واعظ

پير ميخانه بخواند غزلي از حافظ

جای تلقين به بالای سرم دف بزنيد

شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنيد

روز مرگم وسط سينه من چاک زنيـد

اندرون دل من يک قلمه تاک زنيد

روي قبرم بنويسيد وفادار برفت

آن جگر سوخته خسته از اين دار برفت



عزیزان دوست دارید روی سنگ قبرتان چه چیزی نوشته شود ؟

دوستان متشکرم از نظرات خوب و ارزشمند شما بزرگواران ،

من خودم دوست دارم فقط اسمم نوشته شود و سنگ قبرم آیینه باشد ...

خدایا ...

سلام به تو و به لحظه های سفیدپوش نیامده !

خوشحالم که تو را دارم و می توانم بی هیچ دغدغه ای به تو فکر کنم و نگاه ابریشمی ات را موقع نظاره ام تصور کنم

می گویند در قلب عاشق چیزهایی می گذرد که در قلب دیگران نمی گذرد

حال ، اگر عاشق مست باشد که دیگر چیزی فراتر از این می شود

اگر اینها درست باشد که هست ، به دلم برات شده است که به زودی سبزپوش و سربلند تو را خواهم دید !

برای آن روز نگاهم را در هاله ای از ابر خواهم پوشاند تا به پیشگاه تو تقدیم کنم

گاهی با خود می گویم : این چندمین بهار است که می آید و در کنار این بنفشه ها انتظار حضورت را می کشم

چقدر این درختان بوی سبزی کلام تو را می دهند

و پلکهای پنجره چقدر دوست داشتنی می شوند وقتی که هوای تازه آمدنت را به صورتم می پاشند

حالا دیگر این محبوبه های شب هم بی تابی مرا درک کرده اند که این چنین فضا را معطر کرده اند ...



اعیاد شعبانیه مبارک ...



چشمم

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور از آن قله پر برف

آغوش کند باز همه مهر همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من

از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح

رویای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است



حال من خوب است

آنقدر که هنوز هم می توانم نام تو را هر شب بر بال هزار قاصدک بنویسم و آسمان را پر از خاطرات بهاری کنم

اما نمی توانم دلتنگ نباشم ، از فاصله ها شکوه نکنم و ...

بگذار چیزی از دلتنگیها به میان نیاورم

دلم نمی خواهد خاطر عزیزت را مکدر کنم

می دانم که سکوت احوالم هم می تواند عمق تنهایی ام را نمایان کند

گاهی اوقات دوست دارم درختی باشم که هر روز سجاده ات را در سایه سارش پهن می کنی و برای سلامتی عاشقان دعا میکنی !

گاهی هم دوست دارم گنجشکی باشم که هر روز خرده های مهربانی برایش میریزی !

در همه حال می خواهم ، هیچ گاه از حضورت بی بهره نباشم

حالا هم هر شب سیب سرخی زیر بالشم می گذارم تا شاید خواب مهربانی های تو را ببینم ...



کودک در خواب

پسر کوچکم که نگاهی اندیشمندانه دارد

و رفتار و گفتارش به بزرگترها می ماند

پس از آنکه دستور مرا برای هفتمین بار شکست

او را زدم و با سخنان تند و بدون بوسه به اتاقش روانه کردم

آخر مادرش که از من شکیباتر بود چندی پیش درگذشته بود

سپس از بیم آنکه مبادا از غصه این قهر خوابش نبرد

به اتاقش رفتم و او را در خوابی سنگین یافتم

پلکهایش کبود و مژگانش از گریه ی تازه مرطوب بود

و من با آه و ناله اشکهایش را به بوسه از گونه اش پاک کردم

و اشکهایی از خود به جای نهادم

زیرا دیدم روی میزی، کنار دستش

یک جعبه

چند سنگ خوش آب و رنگ

قطعه ای بلور که به سایش دریا صیقل خورده بود

شش هفت گوش ماهی

یک شیشه از گلهای آبی رنگ

و دو سکه را

نزدیک تخت، کنار هم مرتب چیده بود

تا قلب کوچک محزونش را با دیدن آنها آرام کند

از این رو من آن شب وقتی به درگاه خدا دعا کردم، گریستم و گفتم :

آه که وقتی ما به خواب مرگ فرو رویم

و دیگر با گناهان خویش مایه ی ناخشنودیت نشویم

بر بالین ما خواهی آمد و به یاد خواهی آورد

که ما با چه بازیچه های کودکانه ای دل خوش کرده بودیم

و چه اندازه در فهم فرمانهای نیکوی تو ناتوان بودیم

پس بی گمان با مهری پدرانه

نه کمتر از من که از خاکش آفریدی

قهرت را رها خواهی کرد و خواهی گفت :

بر این کودکیهای آنان رحمت می آورم ...



بر گرد ...

همه ی دریاها را به نامت میکنم ، اگر برگردی ...

در کنار هر قدمت یک شقایق خواهم کاشت ، اگر دوباره به پشت سرت نگاه کنی !

اصلا اگر بخواهی ماه را بر پنجره اتاقت می آویزم و به باد می سپارم تا همه دلتنگیهایت را با خود ببرد  

به صبح هم می گویم تا همچنان برایت موسیقی زندگی را بنوازد

فقط حرفی از رفتن نزن !

به خودت قسم !

با سخت ترین مرگها جان دادن بهتر از شنیدن خداحافظی از زبان توست

باور کن ، دنیای بدون تو به اندازه یک برگ خشک لگدکوب شده هم ارزش ندارد

مرا ببخش و زودتر برگرد !

رایحه ی خاطرات مطمئنم می کند که تو حتما برمی گردی ...



برای تو !

مثل همیشه از چشمه ی نام عزیزت وضو گرفته ام تا دو رکعت نماز عشق بخوانم

چقدر دوست دارم با تو حرف بزنم

دیشب خواب دیدم تمام این عاشقانه ها را به دست باد می سپارم

هر عاشقانه ام از شدت شوق پرنده می شد و بال زنان به سمت تو پرواز می کرد 

و وقتی در پیش پایت به زمین می نشست به یک بوته گل تبدیل می شد

کم کم گلستانی از گلهای رنگارنگ تو را در برگرفت ...

تو گل می چیدی و من لبخند رضایت از لبانت !

حالا هم در سایه سار آرام خاطرات نشسته ام و لبخند بهشتی ات را نقاشی می کنم ...



برایان تریسی

شما آن چیزی را می بینید که قبلا به عنوان یک باور انتخاب کرده اید !



فریدون مشیری

از دل افروزترین روز جهان

خاطره ای با من هست

به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود

گل یاس ، عشق در جان هوا ریخته بود

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس در آمیخته بود

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !

بسرای ای دل شیدا ، بسرای

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای !

آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم ، روح در جسم جهان ریخته اند

شور و عشق تو برانگیخته اند

تو هم ای مرغک تنها بسرای !

همه ی درهای رهایی بسته ست

تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای ! بسرای ...

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

در افق ، پشت سراپرده نور

باغهای گل سرخ ، شاخه گسترده به مهر ، غنچه آورده به ناز

دم به دم از نفس باد سحر ، غنچه ها می شد باز

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

چون گل افشانی لبخند تو ، در لحظه شیرین شکفت !

خورشید ، چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شکوهی ...

همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

دو کبوتر در اوج ، بال در بال گذر می کردند

دو صنوبر در باغ ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند

مرغ دریایی با جفت خود ، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور

چمن خاطر من نیز ز جانمایه عشق ، در سراپرده دل غنچه ای می پرورد

هدیه ای می آورد

برگهایش کم کم باز شدند !

برگها باز شدند :

... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !

با شکوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو ،آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر

خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام :

" دوستت دارم " را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !

دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم ، به خدا ، نور خواهد پاشید ، روح خواهد بخشید

تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت

نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !

" دوستم داری " ؟ را از من بسیار بپرس !

" دوستت دارم " را با من بسیار بگو !



انتظار طلوع

چشم های همیشه منتظرم ، در خیابان های سوخته آسمان به دنبال نشانه ای از تو می گردند .

نه پرنده ای آواز می خواند ، نه صدایی از فرشته ای به گوش می رسد .

تنهاترین صدا طنین ضربان قلب من است که با هر ضربه ای که می نوازد عقربه های لعنتی را به جلو می فرستد .

لحظه های بی تو بودن چقدر کند می گذرند !

امشب به قدر تمام ثانیه های له شده دلتنگ هستم .

از تو هیچ نمی خواهم فقط برای این پروانه های بی زبان انتظار ، کمی مهربانی بیاور ...



سیزده رجب ولادت با سعادت مولایمان حضرت علی (ع) و روز پدر بر همگان تبریک و تهنیت باد !



امشب کودکانه گریستم

امشب از دوری پدر بر بستر سرد خویش ، تنها گریستم

کو آن صدای قدیمی دلسوز و نگران من !

دگر امروز امید به دیداری نیست

پدرم ! دلگیرم ...

مادرم دلتنگ است ، او به دلتنگی خود معتاد است

غم تنهایی و سرگشتگی ام  افزود

ای کاش شبی خواب دستان تو را می دیدم

که نوازش می کرد من و فردای مرا

که پناهی می شد شانه های گرمت پیکر مضطرب و سرد مرا

در غروب خورشید یاد نگاه تو آتش سرخی بر پا کرده است بر پیکر تشنه ی من

ای شب خاطره ها

ای شراع شب تبدار نیاز

بگذارید فراموش کنم عطر وجود پدرم را

بگذارید بهار و آن شکوفه های سیب و باغ آشنای عشق

برود از نظرم

بگذارید که باور بکنم اوج پروازش را به ملکوت

بگذارید فراموش کنم آن مهر سرشار ، پدرم را ...


( پدرم حدود شش ماه گذشت ، روزت مبارک ، روحت شاد و قرین رحمت ابدی ! )