نا امیدی
قالی خاک گرفته ای که در وسط جاده بر رویش خنجر می زنند
تا نمناکیش بچکد
سالیان است که بر سینه اش آرام می گرفتند
و تن به غبارش می سپردند
که سکوتش نشکند
بزن ! بزن ! بزن !
خیال گریه ندارم
می پذیرم که نامم را بر همان گل های غبار گرفته ی قالی تازیانه بزنند
و فریاد برآورم که آزادم از آزارها ...