نا امیدی

... و من

قالی خاک گرفته ای که در وسط جاده بر رویش خنجر می زنند

تا نمناکیش بچکد

سالیان است که بر سینه اش آرام می گرفتند

و تن به غبارش می سپردند

که سکوتش نشکند

بزن ! بزن ! بزن !

خیال گریه ندارم

می پذیرم که نامم را بر همان گل های غبار گرفته ی قالی تازیانه بزنند

و فریاد برآورم که آزادم از آزارها ...



اول محرم هزار و چهار صد و سی و چهار هجری قمری


غم دل

باد وزید ، ابر اشک ریخت ، زمان گذشت ...

پرستوی نا مهربانم !

ز چشم کهربایی رنگ تو برداشتم شوق نگاهم را و تاجی را که با گل های لادن در بهار عشق تو با خون چشمانم پرورده بودم خزان کردم .

نه تنها عشق تو ، هر عشق دیگر را بدل کشتم و تنها می روم .

اگر اشکی ز چشمان لعل رنگت فرو ریزد بدان او قطره ایست از دریای خونین که هر شب در پیشت از دیده افشاندم .

برو دیگر خداحافظ ...

برو لعل گهرباری بشو در سینه ی مردی که بوید از میان تن تو عطر هوس ها را و من به کنج معبدی اندر کنار چنگ بنشینم که هر گه دختری آید بگوید زیر لب ، پروانه اش گم شد !

برو دیگر خداحافظ ...

چشم های زیبای تو در جهان مستی افکند لیکن با همه مستی بر عشق تو تکیه می کنم و با همه نا کامی هایش می سازم .

گویی چشمان تو درد هایم را تسکین می بخشد و روح تو مرا در عالم بالا که جز محبت و عشق نیست سیر می دهد .

اشک های من بر امواج بیکران گیسوی تو چون قطره ی شبنمی است که بر گل های لادن نشسته است .

کوه های سخت و خشن شاهد دل سنگ تو بودند ولی آنها هیچگاه به رافت و لطف تو نیستند ...

برو ای سنگدل ...



خسته ام

از هر چه آشنایی ، هر چه دیدار

از دل بیقرار ، از عاشقی

خسته ام از طپش لحظه ی دیدار

از هدیه یک گل سرخ

خسته ام از هر چه دوست داشتن و دوست داشته شدن

انگار زخمی دلم را چنگ زده است

جسم و جانم را خشکانده است

و هر چه شور عشق و دوست داشتن را

از جان من ربوده است

خسته ام از پرواز برای لحظه ی دیدار

زیرا که

پرهای پروازم را شکسته اند ...



آللاتما !

زاهید منی آللاتما جهنمده اوت اولماز

اونلار کی یانیرلار اوتی بوردان آپاریپلار ...

ترجمه :

ای زاهد مرا فریب نده در جهنم آتشی نیست

آنانی که می سوزند آتش را از این دنیا با خود برده اند ...



برای پدرم که همیشه مدیون و عاشقش خواهم ماند !

همیشه برگ و آب را

به ستایشت وا خواهم داشت

نازنینم !

و خواهم ماند

و بر دستانت بوسه خواهم زد

همچنان که ابر می بارد

گریه خواهم کرد

برای اشکت

برای چشمان خسته ات

و بر سکوی دیوار پنجره ی مان

خواهم نوشت دستان نوازشگرت را

تا آفتاب

پیش تو زانو زند

و شعر بازگشت بخواند ...



خدایا دوستت دارم

هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده  !!!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست  !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ، خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند .
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد .
خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم " است .
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو  !
خدا کنار کودکی است که می خواهد از فروشگاه شکلات بدزد .
خدا کنار ساعت کوک شده ی توست، که می گذارد پنج دقیقه بیشتر بخوابی  ...
از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیده ای ؟!
خدا را هفت بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟
خدا همین جاست  ...
خدایا دوستت دارم  ...



من و بابا

الهه ی باران روی بام نشست

وقتی دعا می خواندی

الهه ی خواب روی پلک نشست

وقتی خواب های بد را درو می کردی

الهه ی اشک روی دفتر مشق نشست

وقتی با چشم های باز خواب می دیدی

و کسی نمی دانست

چه زمانی سکوت کند

برادرم باد !

از کنار خانه ی ما که رد شدی

بنفشه ها و بابا را غرق بوسه کن

تا من سکوت کنم ...



( عید ولایت ، عید سعید غدیر خم مبارک باد ! )


دوستان مهربانم

روح من ، به اندازه ای متالم و تحت تاثیر شدیدترین احساسات پر سوز و گداز قرار گرفته که فقط گریستن و سر دادن سرشک غم آن را سبکبار می سازد .

کامنت های همه ی شما عزیزان را خواندم چون از دل ها برخاسته بود بر دل نشست

و

با هر یک اشک ریخته و بدان وسیله از اشتعال آتش دل کاستم ،

بی نهایت ممنون و سپاسگزارم تنها وسیله ای که در این مواقع موجب تخفیف آلام درونی می شود احساسات تسلی بخش دوستان بزرگوار می باشد .

خواهران و برادران

خداوند متعال را شاکر هستم که در این دنیای مجازی با شما گرامیان آشنا شده و در کنار شما زندگی می کنم که همیشه با شادی ها و غم هایم شریک هستید ،

بدینوسیله با تقدیم مراتب ارادت از درگاه حضرت حق ، سعادت و سلامت شما را مسالت نموده و آرزومندم در همه حال از تندباد خزان حوادث محفوظ و مصون باشید ...


( ولادت حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام مبارک ! )


پدرم روح و روانت شاد !

به پیش چشم من آرام می سوخت

به روی تختخوابی پدر من

به چشم من نگاه بی فروغش

همی می گشت از پا تا سر من

گمانم می خواست تا حرفی بگوید

به من افشا کند راز نهانی

و یا از درد جان و محنت رنج

که نامش ثبت گشته زندگانی

ولی دیدم توانش رفته از دست

ز چشم بی فروغش اشک جاریست

درون چشم او خواندم به ناگاه

پر از امید و نقش غمگساریست

در آن لحظه دمی از جا پریدم

ولی دیدم که بگرفتست دستم

به چشم من نگاهش حرف می زد

به پهلوی غمش حیران نشستم

زجسمش روح او پرواز می کرد

در آن وادی حیران پرتو افشان

به ناگه دیدم کنارم

که نعش پدر بود و غم جان



( فوت پدر بیمارم موجب عدم حضور چند روزه در جمع دوستان بزرگوار شد ، شرمنده ! )


رهگذر

رهگذری خسته ام

می گذرم با شکیب

بار غم جان بدوش

خسته دل و بی نصیب

رانده ز دار فنا

مانده به دهر غریب

وای ازین گردش

چرخ بد روزگار

وای ازین بازی

دلقک مردم فریب