بیا ...

سالهاست دور خود پیله ای تنیده ام از تکرار

تکرار ندیدن معمای تو ...

تنها به روزنه ی امیدی به اسم " تو " دلخوشم

شاید بگویی : دستی به سمت این پنجره دراز کن !

اما واقعاً نمی توانم ، رمقی در وجود بال هایم نیست

می دانم صبح ، پشت همین پنجره انتظارم را می کشد

ولی آخر صبح بدون " تو " به چه دردی می خورد ؟

کلافه ام ! سردرگمم ! دلتنگم !

امروز از صبح حالی عجیب دارم

می خواهم از هر چیز و هر کس سراغی از تو بگیرم

به سراغ اینترنت رفتم

در وبلاگی چشمم به این بیت افتاد :

پای سگ بوسید مجنون خلق گفتند این چه بود ؟

گفت این سگ گاه گاهی کوی لیلی رفته بود

چقدر حال امروز من و مجنون یکی ست !

به آرامش نیازمندم حتما برایم دعا کن خیلی ...




نعمت های الهی



برهان جان و سبحان عزیز

پسرهای گلم تولدتان مبارک !

خدایا متشکرم ...


آرام و صبور

دیشب را با دلتنگی عجیبی به رختخواب رفتم

خواب به چشمم نمی آمد

به همین خاطر با زمزمه ی ذکر "تو" سر بر بالش گذاشتم

صبح همه ی وجودم عطر حضور تو را می داد ...

خیلی وقت بود که عاشقانه هایم رنگ و بوی اشک به خود نگرفته بود

اما این اتفاق افتاد !

گونه هایم هم خیس شد

مرا ببخش !

گاهی دلتنگ که می شوم اختیار این خوشه های زرین از دستم می رود

نه ! قرار نیست از لحظه های ملال آور حرفی به میان بیاورم

تو باید شاد باشی !

مثل همیشه آرام و صبور ...



همسرم ، بانوی قلبم ، هفده بهمن سالروز پیوندمان مبارک !

محبوبه ی قشنگم

می خواهم اسرار نهانخانه ی قلبم را دوباره برایت فاش کنم 

هنگامی که زندگی ام به شب های تیره و تار شباهت داشت

زمانی که تنهایی را از دریچه ی دیدگانم به خود نزدیک تر می یافتم

شانزده سال قبل ، آنروز که نگاهم به نگاهت آمیخته شد

عشق تو در آسمان تیره و ظلمانی وجودم طلوع کرد

و در افق مقدس عشق تو زندگی از دست رفته ام را باز یافتم !

وجود تو ، نگاه تو ، بوسه تو ، آغوش تو هر کدام رشته ی عمر مرا به دست گرفته

و حلاوت و شیرینی به زندگی ام می بخشند

قلبم به یاد تو می تپد

نگاهم تو را می جوید

و قلب و جان من ، دیده و روح من به آرزوی تو زنده خواهد ماند ...



به استقبالت می آیم

از گوشه غربت سرایی به نام زمین زیباترین درودهابم را به تو تقدیم می کنم 

همان گونه که آب مایه حیات است ، یاد تو برای من امید به زندگی ست

تو چشمه ای هستی زلال ، برای ادامه حیاتم ، نوری در ظلمات زندگی ام و شوری در شریان های وجودم 

دفترچه خاطراتم پر است از لحظه های باشکوهی که برایم رقم زده ای

و هر شب با مرور این یادهای شگفت به صبح می رسم

می گویند عاشقان همیشه تشنه اند و سوز عطشی در لبها و صدایشان می درخشد

و من اعتقاد دارم ابرها کبوترانی هستند که برای این تشنه لبان عاشق آب می رسانند

حالا هم که نغمه داودی ات در گوشم می پیچد ، قلبم تند می زند و لرزشی صدایم را به بازی گرفته است 

بگذار کمی آرام بگیرم !

بگذار کمی تو را تصور کنم !

بی دلیل نیست که همه ی عاشقانه هایم ریشه در چشم های بارانی ام دارند

چطور می توانم تو را تصور کنم و حسرتی ژرف شانه هایم را نلرزاند ؟

راستی تا یادم نرفته است بگویم که امروز صبح گنجشکهای پشت شیشه اتاقم جشن گرفته بودند

از چند دقیقه پیش هم پلکم می زند

به دلم افتاده که حتما گذارت به این طرفها خواهد افتاد

لحظات انتظار چقدر سنگین می گذرد ...



شب

شب که فتیله ی همه ی چراغها پایین می آید 

چراغ ماه بالا می رود

در زیر نور آن ، چیزهایی را می توان دید که در روز روشن دیده نمی شوند 

ماه را درویشی می بینم نشسته بر گلیم شب 

در حالی که ستاره ها همچون مریدانی مست ، گرد او حلقه زده اند

با این حال در چشمان مخمورم ، ماه فانوسی است که هر شب به دست می گیرم 

و کوچه های شهر را به دنبال ردی از نگاه تو پشت سر می گذارم

بگذار اعتراف کنم که در سکوت شب بیشتر از هر زمان دیگری به یاد تو بیدار بوده ام

حالا که پروانه های خیال ، بال زنان از بین عاشفانه هایم به سمت نام تو بال می گیرند 

من هم با خیالی آسوده پلک هایم را می بندم تا بهتر تو را ببینم ...