نگران احوال من نباش !

گردبادی از واژه های عاشقانه در سرم چرخ می خورد 

باران کلمات که باریدن بگیرد آرام می شوم 

چند وقت است که متوجه شده ام هرکس که تو را دیده و یا وصفی از تو را شنیده ، 

برایش عجیب و خیره کننده هستی ، 

حتی برای شاپرکی که در لابه لای گیسوان درختان پارک به دنبال ردی از مهربانی می گردد 

نه ! حسادت نمی کنم !!!

نمی دانی چه لذتی دارد وقتی نام تو را از زبان موج هایی می شنوم که سر به صخره های دلتنگی می کوبند

یا گنجشکی را می بینم که هر غروب تا صدای تو را نشنود به نماز نمی ایستد 

باور کن دوست داشتن تو و انتظار وصال تو به تمام رنج های عالم می ارزد

و زیبایی صبر واجبی که بر این انتظار نصیبم شده است انتهایی ندارد ...

نگران احوال من نباش !

آسمان ابری دل من با تصور لبخند رضایت تو آفتابی می شود ...



اجازه دارم بگویم سلام ؟

اجازه دارم بگویم دلتنگت هستم ؟ 

دلواپسم ، دلشوره دارم ، این دلتنگیها و دلنگرانیها  دست خودم که نیست !

راستی اجازه دارم سلام تک درخت پیری را که درد پاییز به جانش افتاده ، برسانم ؟

باور کن اگر همین ها را هم اجازه ندهی لال می شوم و صبر می کنم تا آن روز آرامش از راه برسد

یعنی آن روز می رسد که صبح با صدای تو برای نماز بیدار شوم ؟ 

من که هر شب به این امید پلک هایم را روی هم می گذارم

حالا که اجاق دلتنگی روشن شده است بگذار بگویم شعله ای که در قلب مالامال از عشقم فوران می کند آبی آبی است 

شعله ای که فقط به خاطر تو روشن است

کاش میدانستی تنها یک سلام از جانب تو برای من یعنی چه ؟

یک سلام از طرف تو یعنی خون تازه ای در رگ های خشکیده من ،

یعنی امید به فردایی که از راه خواهد رسید ...

عزیزترینم ، سرشار از نور و آواز ، چشم به آینده دوخته ام

چشم به جاده ای که تنها به سلام تو ختم می شود !



خدایا !

ای درگهت حریم مناجات و راز من

الله من ، پناه من ، ای کارساز من

تنها و بی سپاهم و از غیر بی نیاز

چون سوی توست چشم امید و نیاز من

بهر حمایتم نکشم ناز هیچکس

تا رحمت تو می کشد از لطف ناز من 



عرض تسلیت ایام خدمت همه ی دوستان بزرگوار ...


چند آبان دیگر باید منتظر بمانم ؟

از پنجره ی همیشه باز تخیل ، خیابان های آبان ماه را نگاه می کنم 

خیابانی که در کوچه ی هجدهم آن اولین گریه ام را به پاییز هدیه کردم 

خیابان های آبان ماه همیشه مرا به یاد خستگی کلاغ های پیری می اندازند که آن روز ، از عاشقانه های قلبم برایشان ریختم تا گرسنه نمانند ... 

و یادم می آید چقدر سفارش می کردی که هیچ شبی را جز بر بالش عشق سر به زمین نگذارم 

آبان ماه چقدر بوی شعرهای عاشقانه حافظ را می دهد

میدانی ؟ عاشقانه ترین کتاب های شعر امروزی طعم گس می دهند

ایراد نگیر ،

خودم می دانم حق با آفتابگردان هاست که روزهای پرپرشده ی نیامدنت را با چرخش چشمان خود فریاد می کشند 

از من نخواه صبور باشم ! 

چند آبان دیگر باید منتظر بمانم ؟



دستهایم خالی است

عاشقانه هایم به طواف چشمان تو آمده اند 

می دانم ! دورهای باطلی زده ام 

اما تو همچنان مرا و واژه های سر به گریبانم را می بخشی

بگو که از سر تقصیراتم گذشته ای !

پاهایم در گل مانده اند ... 

مگر تو دستانم را بگیری و از این سرگردانی نجات دهی ...

خودت که می دانی تو که باشی برگ درخت های تبریزی و گل های پاییزی برایم دست تکان می دهند 

و صدای خنده نهرها ، حتی کوه ها را به رقص درمی آورد 

اما بی تو ...

باورت می شود ؟ چشم هایم را در مسیر آمدنت گم کرده ام 

گلویم آتش گرفته است

بادهای آبان ماه رد پایت را به آسمان برده اند تا فرشتگان مقرب ، سرمه چشمانشان کنند 

دستهایم خالی است

می ترسم روزی که تو را می بینم همه عاشقانه هایم را موریانه های دلتنگی خورده باشند ...



تو هم حس می کنی ؟

طعم شورانگیز حرف هایت شنیدنی است 

چقدر بی تاب شنیدن صدایت هستم ! 

یادت می آید پیش تر ها گفته بودم از هر چیز می توانم صدایت را بشنوم 

حتی از برگ های خشک کاخ همسایه !

نمی دانی چقدر به شوق می آیم وقتی طنین کلام مهربانت در دلم جوانه می زند 

و نیلوفرانه در همه وجودم قد می کشد ...

از تو چه پنهان که امروز هوای شعر به سرم زده است 

به همین خاطر دوست دارم برایت باران شوم 

ببارم و در همه ی خیابان های شهر جاری شوم 

دلم می خواهد غبار از تن میخک ها و شب بوها بگیرم 

و بر لبهای آفتابگردان ها لبخند بکارم ...



اولین سالگرد بی پدری ام ، روح و روانین شاد ای آتا جان !

بعد از نبودنت

گلدان خریده ام

یک قاب کوچک و گل های بیشمار

یک خانه تا که دلم گرمتر شود

یک آینه ، برای آنکه ببینم تمام خویش

یک آسمان میان پنجره بنشست نیمه شب

بارید بارش باران به جسم خاک

گل کرد ، یاس کوچک گلدان این حیاط

پاییز هم گذشت

برفی تمام زمین را سپید کرد

آن شانه های تو اما

دریغ ، نیست !

ای مهربان من ،

آغوش گرم عشق

سرد است خالی دستان کوچکم

لک زد دلم برای دیدن یک بار دیگرت

ای قهرمان کودکی ام

خوبِ استوار

خوابم نمی برد ، ز ترس غریبی به روزگار

شیرین نمی شود این چای من ، چرا ؟

آن های بیشمار

رفتند

آمدند

لیکن ، تو نیستی

وقتی که رفته ای

آمد هزار چیز

آری ، دریغ و درد

ای مهربان پدر

بعد از نبودنت

آن جای خالی تو

پر نشد ...



( عید ولایت بر همگان مبارک ! )