از دیشب در هوای خیالت آرام گرفته ام

و امروز صبح که از خیابان رد می شدم دیدمت !

از بین جمعیت آمدم که خودم را به تو برسانم

به تو که فاتح قلبم هستی ...

روی پله های مسجد نشسته بودی و به آسمان نگاه می کردی

به محض رسیدنم همچون نوری شگفت به آسمان ها رفتی

مهربان سفیدپوش من !

چشم هایم سنگین است

پاهایم سنگین تر

 دلم اما سبک تر از برگی در آغوش نسیم ...

بی شک بارها و بارها تو را خواهم دید

بی آنکه از پلکان ابری بالا بروم یا به افق خیره شوم

این را حتی آسمان غبار گرفته ی اینجا هم می داند

... اما عزیزترینم برای یک بار هم که شده بگذار به معصومیت تو نزدیک شوم

سگرمه هایت را در هم مکش !

تاوان این عشق را - هر چقدر که باشد - می پردازم ...