باد وزید ، ابر اشک ریخت ، زمان گذشت ...

پرستوی نا مهربانم !

ز چشم کهربایی رنگ تو برداشتم شوق نگاهم را و تاجی را که با گل های لادن در بهار عشق تو با خون چشمانم پرورده بودم خزان کردم .

نه تنها عشق تو ، هر عشق دیگر را بدل کشتم و تنها می روم .

اگر اشکی ز چشمان لعل رنگت فرو ریزد بدان او قطره ایست از دریای خونین که هر شب در پیشت از دیده افشاندم .

برو دیگر خداحافظ ...

برو لعل گهرباری بشو در سینه ی مردی که بوید از میان تن تو عطر هوس ها را و من به کنج معبدی اندر کنار چنگ بنشینم که هر گه دختری آید بگوید زیر لب ، پروانه اش گم شد !

برو دیگر خداحافظ ...

چشم های زیبای تو در جهان مستی افکند لیکن با همه مستی بر عشق تو تکیه می کنم و با همه نا کامی هایش می سازم .

گویی چشمان تو درد هایم را تسکین می بخشد و روح تو مرا در عالم بالا که جز محبت و عشق نیست سیر می دهد .

اشک های من بر امواج بیکران گیسوی تو چون قطره ی شبنمی است که بر گل های لادن نشسته است .

کوه های سخت و خشن شاهد دل سنگ تو بودند ولی آنها هیچگاه به رافت و لطف تو نیستند ...

برو ای سنگدل ...