مردی از دوستان امام صادق در طلب یافتن " اسم اعظم " بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد، ولی امام صادق (ع) او را از این امر بر حذر می داشت و می فرمود : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای ! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد ...


روزی امام صادق به او فرمودند :

امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که آنجا هست می نشینی ، صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی .

آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت . چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیر مرد قد خمیده ای با پشته ی نسبتا ً بزرگی از خار و خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل بخاطر عرض کوتاه پل نمی توانست در آن واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد .

جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند و پیرمرد به او می گفت که من دو سوم پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت فاصله کوتاهی را که آمده ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی !


جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد ، او را به تازیانه می گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا می دارد ! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا ً طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بوه رهسپار می شود .

 آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می کند .

 امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟

عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند !

امام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سری ما بود و از اسم اعظم هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید !

آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد .