نیمه شب زاهد مضطرب زیر لب به خود چنین گفت : هنگام آنست که ترک خانه گویم تا در درگاه خدا خانه گیرم ،

آه آن چه کس بود که در طول این مدت مرا در اینجا نگه داشت . در این منزل گمراهی ؟!

از جانب خدا ندا آمد که : من ...

لیکن گوش زاهد این ندا را نشنید !

در گوشه ای از خانه زن زاهد به آرامی خفته بود و کودکش نیز تنگ سینه او در عالم خواب سیر می کرد .

زاهد دگر باره به خود گفت : کیست آن که مرا در این مدت در خواب غفلت نگهداشت .

ندا آمد که : خدا ...

لیکن گوش زاهد همچنان قاصر از شنیدن آن ندا بود .

در این هنگام کودک زاهد خواب آلوده ناله ای کرد و بیشتر به سینه ی مادر چسبید .

خدا به زاهد امر فرمود : بایست ای نادان ... خانه ات را ترک مکن !

لیکن زاهد کمتر از آن بود که ندای حق بشنود .

آن گاه خدا آهی از سر حسرت و اندوه بر کشید ...

و گفت : چرا آفریده ی من از من می گریزد و مرا ترک می گوید بدین پندار که مرا می جوید و به وصال من نائل خواهد آمد !!!