ندای حق
نیمه شب زاهد مضطرب زیر لب به خود چنین گفت : هنگام آنست که ترک خانه گویم تا در درگاه خدا خانه گیرم ،
آه آن چه کس بود که در طول این مدت مرا در اینجا نگه داشت . در این منزل گمراهی ؟!
از جانب خدا ندا آمد که : من ...
لیکن گوش زاهد این ندا را نشنید !
در گوشه ای از خانه زن زاهد به آرامی خفته بود و کودکش نیز تنگ سینه او در عالم خواب سیر می کرد .
زاهد دگر باره به خود گفت : کیست آن که مرا در این مدت در خواب غفلت نگهداشت .
ندا آمد که : خدا ...
لیکن گوش زاهد همچنان قاصر از شنیدن آن ندا بود .
در این هنگام کودک زاهد خواب آلوده ناله ای کرد و بیشتر به سینه ی مادر چسبید .
خدا به زاهد امر فرمود : بایست ای نادان ... خانه ات را ترک مکن !
لیکن زاهد کمتر از آن بود که ندای حق بشنود .
آن گاه خدا آهی از سر حسرت و اندوه بر کشید ...
و گفت : چرا آفریده ی من از من می گریزد و مرا ترک می گوید بدین پندار که مرا می جوید و به وصال من نائل خواهد آمد !!!
+ نوشته شده در ساعت توسط بشار
|