بر اثر آواز در ، روان گشتم تا بدانم کیست که در این باد و باران در کلبه ی من همی کوبد .

نیمه شب بود ، باد خشمناک می غرید و ابر مظلومانه می گریست .

او را گفتم : نام خویش بگوی ، کیستی که من تو را نشناسم ؟

پاسخ داد : مسکینی هستم و مسکینان را نامی خوشتر از بینوا نیست .

اکنون که از سرما جانم به لب رسیده است ، ای صاحب خانه از تو امید احسان دارم ...

گفتمش : صفا آوردی ای مسکین ، به درون آی ، باشد که از رنج سرما برهی !

و چون به درون آمد کاسه ای شیر به دستش دادم . پس آن گاه پیرهنی بیاوردم و پیش رویش نهادم

و به او گفتم : از جامه ات آب می چکد . برخیز و برکن تا به آتشش بخشکانیم ...

پس تکمه ی لباس وی بگشادم و پیراهن پر از سوراخش را از تن به در کردم .

هیمه ای چند بر آتش افزودم و جامه ی تار و پود از هو گسیخته را که بر رنگ آبی بود بر نیمکت آویختم .

از میان سوراخ های فراوان و ریز و درشت پیراهن او شعله ی آتش فروزان آنچنان می نمود که بر آسمانی آبی رنگ اختران بیشمار جلوه می کنند !

...

نیمه شب به خواب اندر فرشته ای را دیدم که سر به گوشم نهاده بود و می گفت :

تو به این احسان که به بینوایی روا داشتی از سوال ایزد به روز حشر برستی !

صدقه بدهید و احسان کنید زیرا ابر صدقه است که ژاله ی رحمت می بارد ...