هر روز صبح با نام تو آغاز میشوم 

تویی که وقتی پلک باز میکنی ، زندگی جریان می یابد

انگار تو زودتر از همه بیدار میشوی و به ماه و ستاره ها می گویی که وقت خواب است 

خورشید را بیدار میکنی که بدرخشد

به پرنده می سپاری که شعر بخواند و به نسیم نهیب می زنی که آرام از کوچه های دل بگذرد

چه بگویم ! گاهی احساس میکنم که ناتوان شده ام 

نگو ، نه !

آیا کسی که نتواند تمام حرف های دلش را برایت بگوید ناتوان نیست ؟

چقدر سنگین شده ام از حرفهایی که در گلویم روییده شده ولی اجازه نمو نداشته اند ! 

شاید روزی که حرف های دلم جاری شوند درختان به رقص بیایند و پرنده ها سمفونی زیبای خود را سر دهند

آن روز گلهای محمدی از هم سبقت می گیرند تا آنها را بچینم و به تو هدیه دهم

چه اتفاق جالبی ! 

من و تو در یک چیز با هم مشترکیم ، اشک ! 

اشک هایی که صادقانه نثار همدیگر می کردیم ...

راستی آیا میشود کسی را که روزی سر بر شانه های دلش گریسته ای از یاد ببری ؟

و من خوب میدانم که مرگ هم نمی تواند نام بلند تو را از لبهای من پاک کند ...