می دانم سنگریزه های آن دریاچه خیلی به پاهایت می آیند

اما چقدر روسریت را به آسمان تعارف می کنی

که باد را دلتنگ کنی ؟!

ما سلیمان هیچ خدایی نیستیم

که این فرش از زمین بلند شود !

بطری بطری چشم هایت را ریختی به انتظار اقیانوس

و نشنیده گرفتی

سینه ی بیابان ها آرامگاه چشم هاییست

که کشتی کشتی و بطری بطری

به آب زدند و به خواب رفتند

آنقدر سنگ به خیالمان بستیم

که حتی خوابهایمان سنگین شده است

بیا برویم

باد را لای موهایت بپیچ

و چشم هایمان را پشت آرزوهایت پناه بده

برویم پیاله پیاله زمان را در ماه خالی کنیم

بعد روی همین فرش ریلی پهن کنیم

انتهای بهار را

به ابتدایش گره بزنیم

و تمام عمر

دور خودمان بچرخیم ...