خورشید به عادت همیشگی خود سر گرم وداع با روز بود

گوشه ای از آسمان نیلی که خورشید غروب میکرد سرخی با اشعه ی طلائی آفتاب ممزوج شده جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بودند گویا یکی از دروازه بانان عشق را قربانی نموده اند

درختان تبریزی سر به فلک کشیده و گاهگاهی با وزش باد میلرزیدند

پرستوهای هجرت کرده به لانه ی خود بر می گشتند

قدم هایم را به سوی او بر می داشتم تا برای آخرین دیدار و خداحافظی به نزد او بروم

قطرات اشک جدائی بر گرد چشمانم حلقه زده بودند ، از این که طبیعت تصمیم داشت سنگ تفرقه میان ما اندازد رنج می بردم

دیدگانم اندام زیبایش را محاصره کرده بود

ظلمت بر همه جا فرمانروائی می نمود ، ماه بر چهره ی گلگونش تابیده و چشمان میشی فامش چون ستاره ای میدرخشید

در حالیکه دستش در میان دستهایم می رقصید و بر رخسار زرد و رنجورم خیره شده بود گاهی هم با دستهای محبت آمیزش قطرات الماس گون سوزانی را که به خاطر او از دیده جاری بود پاک می نمود

مرا دلجوئی می داد ، نوید بازگشت از سفر به من می داد

وقت ملاقات تمام شد

دستش را فشردم و از او برای مدت نا معلومی خداحافظی کرده و خود را به دست سرنوشت سپردم

انتهای کوچه ی شان برگشتم یکبار دیگر او را ببینم تا بلکه دلم تسلی یابد

اما بر خلاف عقیده ام نگاه آخر چنان بر قلب و پیکرم آتش زد که هنوز میسوزم و هیچ چیز دردناکتر از این نبود که برای مدت زمانی از او جدا میشوم

شاید باید اعتراف کنم سنگدلی او هم عذابم می داد !

برای اینکه در آخرین لحظات که من در غم او اشک می ریختم او لبخند می زد و اظهار شادی می نمود که من به دیاری دور دست سفر می کنم

دردناک سفر و غم آلود لحظه ای بود ...