لحظه ها پاره های دلم را حمل می کنند و خیال تو خواب را از چشم های بهت زده ام می رباید ...

شک ندارم که حس معطر بودنت در رگ های این جان جریان دارد

و به برکت مشق های عشق می توانم گفتگوی شکوفه ها را بشنوم و ترانه ی تنهایی نهال های بهاری را از بر کنم

به جان پرنده های بی پناه قسم ! دیشب همه ی وجودم را وقف دستهای مهربان تو کردم

و به یکباره از پشت پرچین دغدغه ها تا طعم شیرین سلام تو پیاده آمدم ،

آن قدر آمدم تا پاهای تاول زده ام در مه انتظار فرو رفت !

حالا من مانده ام و این تپش واژه های بی زبانم که حرف به حرف رد پای حضورت را بوسه می زنند ...

باور کن برای همیشه به ضریح چشم های نجیبت دخیل خواهم بست !