قدردانی و قدرشناسی همیشه زیباست !
روزی جوانی هنگام عبور از بیابان به چشمه ی آب زلالی رسید .
آب به قدری گوارا بود که سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند برای استادش که پیر قبیله هم بود ببرد .
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش آب را به استادش تقدیم کرد .
پیر مرد مقدار زیادی از آب را لا جرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد .
مرد جوان با دلی لبریز از شادی به خانه اش بازگشت .
اندکی بعد یکی دیگر از شاگردان استاد با کسب اجازه از آن آب نوشید ولی آب را بلافاصله بیرون پاشید و گفت : آب بسیار بدمزه است .
ظاهرا آب بعلت ماندن در سطل چرمی طعم بد چرم گرفته بود .
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید : آب گندیده بود چطور وانمود کردید که گواراست ؟
استاد در جواب گفت : تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم ، این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد ...

+ نوشته شده در ساعت توسط بشار
|