من نه ستاره ام که گرد گناه نگردم

نه پرنده ام که عشق آسمانی را تجربه کنم

خورشید هم نیستم که هر صبح از لای گیسوان تو طلوع کنم !

تنها گمان می کنم بیدی هستم که ادعای جنون دارد و به دنبال پیچک نگاه معصوم تو می گردد ...

بزرگ ترین !

پلکی بزن تا ابرهای نگرانی را ، باد ببرد !

حرفی بزن تا بهار در رگ این باغ زمستان زده بجوشد

و دستی تکان بده تا همه فرشته ها به احترام تو پرنده شوند و بر آسمان ها جاری شوند

آرزو دارم تکه ابری شوم که به جای هر قطره یک دوستت دارم از آن بچکد

آن وقت به نرمی همه وجودم را بر خانه ی دل همه می بارم ...