از دل افروزترین روز جهان

خاطره ای با من هست

به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود

گل یاس ، عشق در جان هوا ریخته بود

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس در آمیخته بود

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !

بسرای ای دل شیدا ، بسرای

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای !

آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم ، روح در جسم جهان ریخته اند

شور و عشق تو برانگیخته اند

تو هم ای مرغک تنها بسرای !

همه ی درهای رهایی بسته ست

تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای ! بسرای ...

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

در افق ، پشت سراپرده نور

باغهای گل سرخ ، شاخه گسترده به مهر ، غنچه آورده به ناز

دم به دم از نفس باد سحر ، غنچه ها می شد باز

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

چون گل افشانی لبخند تو ، در لحظه شیرین شکفت !

خورشید ، چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شکوهی ...

همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

دو کبوتر در اوج ، بال در بال گذر می کردند

دو صنوبر در باغ ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند

مرغ دریایی با جفت خود ، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور

چمن خاطر من نیز ز جانمایه عشق ، در سراپرده دل غنچه ای می پرورد

هدیه ای می آورد

برگهایش کم کم باز شدند !

برگها باز شدند :

... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !

با شکوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو ،آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر

خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام :

" دوستت دارم " را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !

دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم ، به خدا ، نور خواهد پاشید ، روح خواهد بخشید

تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت

نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !

" دوستم داری " ؟ را از من بسیار بپرس !

" دوستت دارم " را با من بسیار بگو !