امشب در تب می سوزم ، هذیان می گویم

اما هذیان های یک عاشق هم می تواند خواندنی باشد

دستم از همه جا کوتاه است

همه شمعها به خواب رفته اند

تنها نبض این ساعت کهنه در حال تپیدن است ، که آن هم هر لحظه رو به زوال است

امشب حتی دستم به ضریح نگاهت نمی رسد

تنها می توانم پنجره ای را تصور کنم که رو به نگاه تو باز می شود

کاش لااقل می آمدی و از پشت این شیشه های مه گرفته تنها دستی تکان می دادی !

امشب سخت به شانه های تو نیازمندم زیرا که همه ابرهای دلتنگیم میل از خود رها شدن دارند

خودت که بهتر می دانی ، تحمل این همه انتظار ، در عین زیبایی ، کشنده است

باور کن از اینکه هنوز هم بی حضور تو به این مسقف کوتاه چشم دوخته ام و نفس می کشم تعجب می کنم ...

یادآوری آن اشکها و خواهشها و آن سلام بی خدانگهدار ، روزی هزار بار دلم را خراش می دهد

هنوز هم تب دارم !

پلک حضورت را باز کن و لبخندی بزن تا بهار در کوچه های حیرت زده خاموشم جاری شود

همه ترانه ها و شکوفه ها انتظار حضورت را می کشند ...