سلام بر صبحی که به احترام تو آغاز می شود

صبحی که خود سلام عاشقانه ایست که از کوچه باغ منتهی به نگاه تو گذشته است

و همچون اشکی ست که از چشم عاشقی دلتنگ ، بر پیراهن شب چکیده است

باور کن دیگر نه امیدی به این ابرها که عمرشان رو به زوال است دارم

و نه دل به لالایی ماه بسته ام که چون زنی کهنسال اشک گلهای داودی را درآورده است

این را ولی فراموش نکن که آه این ستاره ها دامن این شبهای گم شده در مه را خواهد گرفت

عزیزترینم !

در گوش این قاصدک ها چیزی بگو تا در گذر از دشتها ، آواز عشق در نی لبک چوپانها جاری کنند

شعری بخوان تا همه وجودم شور غزل های حافظ را بگیرد ...