حالا که قرار است بروی آهسته تر قدم بردار

نرم تر بر دل نازکم قدم بگذار

حالا که می روی عقربه های ساعت را چرا با خودت می بری ؟

خودت که میدانی جان لحظه هایم به حضور مبارک تو بسته است

بی تو این ثانیه های بی برکت سکوت و دلتنگی را با خود یدک می کشند

کاش می شد آتشی به پا کنم و همه ثانیه های بی تو را بسوزانم

و بر تن همه جمله هایی که ردی از عبور تو ندارند ، شعله بکشم !

دست خودم که نیست دلتنگت که می شوم به گوشه نارنجستان خیالت پناه می برم

و در عطر شیرین خاطرات با تو بودن خودم را گم می کنم

حالا که می روی نرم تر برو ...