اجازه دارم بگویم دلتنگت هستم ؟ 

دلواپسم ، دلشوره دارم ، این دلتنگیها و دلنگرانیها  دست خودم که نیست !

راستی اجازه دارم سلام تک درخت پیری را که درد پاییز به جانش افتاده ، برسانم ؟

باور کن اگر همین ها را هم اجازه ندهی لال می شوم و صبر می کنم تا آن روز آرامش از راه برسد

یعنی آن روز می رسد که صبح با صدای تو برای نماز بیدار شوم ؟ 

من که هر شب به این امید پلک هایم را روی هم می گذارم

حالا که اجاق دلتنگی روشن شده است بگذار بگویم شعله ای که در قلب مالامال از عشقم فوران می کند آبی آبی است 

شعله ای که فقط به خاطر تو روشن است

کاش میدانستی تنها یک سلام از جانب تو برای من یعنی چه ؟

یک سلام از طرف تو یعنی خون تازه ای در رگ های خشکیده من ،

یعنی امید به فردایی که از راه خواهد رسید ...

عزیزترینم ، سرشار از نور و آواز ، چشم به آینده دوخته ام

چشم به جاده ای که تنها به سلام تو ختم می شود !