خستگی یک کوه بر شانه هایم سنگینی می کند !

لحظه هایم به کندی می گذرد و حس گنگ و غریبی به گلویم چنگ انداخته است

با دلشوره ها و دلواپسی ها همراه شده ام

شب ، طوفان غم ، جاده ای گم شده در غبار ،

پس خورشید مهربانی ات کی طلوع می کند ؟

تو این گونه می خواستی مرا ؟

فانوس نگاهم را گم کرده ام ...

ادامه راه را نمی بینم

فکر می کنم قلبم مزرعه ای است که بعد از هجوم تگرگ ، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد

از نو برایت می نویسم :

خستگی یک کوه بر شانه هایم سنگینی می کند ...

اما من هنوز عاشقم !!!