سلام
عاشقانه هایم ، همچون سلول های تنم ، دلتنگ شنیدن پاسخ این سلام های بی ریایند
پنجره سمت خیابان را باز می کنم
نه عطر عبوری به مشام می رسد ، نه ردی روی آسفالت بی روح خیابان نمایان است
از تو چه پنهان که امروز خودم را در آیینه دیدم ، نشناختم
" به اندازه چند قرن پیر شده ای ! " این را آیینه ی بی زبان به من می گوید
اما هیچ آینه ای نمی تواند خورشیدی را که در سینه ام می درخشد ، نشان دهد
و این دلی را که به امید دیدنت جوان مانده است
کاش آیینه ای می توانست اشتیاقی را که در انتظار دیدنت همچون کبوتری در رگهایم جریان دارد ، نشان بدهد
با مرام ترین !
آیینه خود تو هستی ، خورشید تویی ، جوانی دلم نیز از لطف بی انتهای توست
زودتر بیا و تا عمری باقی ست ، لحظه هایم را آسمانی کن ...
+ نوشته شده در ساعت توسط بشار
|