عشق
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود .
به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت .
پیرمرد به دخترک گفت : دختر کوچولو تو که نمی توانی همه ی این ستاره های دریایی را نجات بدهی !
آنها خیلی زیاد هستند ...
دخترک لبخندی زد و گفت : می دانم ...
ولی این یکی را که می توانم نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این یکی ... ...
+ نوشته شده در ساعت توسط بشار
|