خدایا ...
خدای من
آخرش نفهمیدم
اینجایی که هستم
تقدیر من است
یا
تقصیر من !
خدای من
آخرش نفهمیدم
اینجایی که هستم
تقدیر من است
یا
تقصیر من !
خود پرستی او را دید و گفت : شب و روز نزد تو برابر است ، این چراغ به دست گرفتن چه معنا دارد ؟
نابینا گفت : تا کور دلی مثل تو پهلو بر من نزند و سبوی من نشکند !
زمين سردش بود ، زيرا ايمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در مي آورد و نه پرنده اي روي شانه هايش آواز مي خواند . قلبش از نااميدي يخ زده بود و دستهايش در انجماد ترديد مانده بود . خدا به زمين گفت : عزيزم ايمان بياور تا دوباره گرم شوي !
اما زمين شک کرده بود ، به آفتاب شک کرده بود ، به درخت شک کرده بود ، به پرنده شک کرده بود .
خدا گفت: به ياد مي آوري ايمان سال پيشت چگونه به پختگي رسيد ؟ تو داغ و پر شور
بودي و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت
رسيدي ، نام آن معرفت را پاييز گذاشتيم .
اما ... من به تو گفتم که از پس هر معرفتي ، معرفت ديگري است و پرسيدمت که آيا ميخواهي تا ابد به اين معرفت بسنده کني ؟ تو اما بي قرار معرفتي ديگر بودي و آنگاه به يادت آوردم که هر معرفت ديگر در پي هزار رنج ديگر است و تو براي معرفتي نو به ايماني نو محتاجي ...
اما ميان معرفت نو و ايمان نو ، فاصله
اي تلخ و سرد است که نامش زمستان است . فاصله اي که در آن بايد خلوت و تأمل و
تدبير را به تجربه بنشيني ، صبوري و سکوت و سنگيني را ...
و تو پذيرفتي .
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآيي و دوباره ايمان بياوري و آنچه را از زمستان آموختي در ايمان تازه ات به کار بري زيرا که ماندن در اين سکوت و سنگيني رسم ايمان نيست ، ايمان شکفتگي و شور و شادماني است .
ايمان زندگي است پس ايمان بياور ، اي زمين عزيز !
و زمين ايمان آورد و جهان گرم شد . زمين ايمان آورد و جهان سبز شد . زمين ايمان آورد و جهان به شور و شکفتگي و شادماني رسيد .
از سر خط نام ايمان تازه زمين ، بهار بود !
عرفان نظرآهاري

شب بوی آبی من !
ناله ای حزین از چشمانت ، نگاهت به گوش می رسد که آیا مرا دوست داری ؟؟؟
دل آرام من !
مگر به این راز آگاهی نداری ؟!
زبانم ... دلم ... تو را از این سری که در صندوقچه ی دل دارم و سعی می کنم بر لبم نرسد متوجهت نساخته !!!
تو هنوز در عشق من تردید داری ؟!
اگر در عشق هایم تردید داری با نیش خنجری سینه ام را بشکاف و بر قلبم فرو کن تا حقیقت را با چشمان زیبا و بی مثالت ببینی ...
آنگاه خواهی دید بر روی دیواره ی کاخ گلگون قلبم نوشته است : دوستت دارم ...
دوستت دارم ...

افسوس که قدرت عشقت را نداشتم !
گلی بودی زیبا و دلفریب چون باد سهمناک ٬ باد ناکام زندگیت را خزان نمودم . معشوقی بودی وفادار افسوس که قدر تو را ندانستم !
کجایی ای محبوب عزیز ...
کجایی تا چراغ به دست گیرم و به جستجوی تو شتابم و برای تو جهان را زیر و رو کنم ...
بیا ...
بیا من در اشتباه بودم ...
بیا تا با گرمی در آغوشت کشم و اشک دیده ات را برگیرم و غم دلت را بزدایم ...
آه رفتی ولی بدان تا ابد از عمل بی خردانه ی خود پشیمانم ...
یاد آن روزها بخیر که در کنار هم بودیم و از لذت عشق بهره می بردیم لیکن قدر عشقت را ندانستم و از تو دوری گزیدم . اگر بدانی که تا چه اندازه از کرده ی خود پشیمانم ٬ گناهم را عفو خواهی نمود ...
ولی گناه من بخشودنی نیست بعد از تو دانستم سعادت و سلامت و خوشبختی ... یعنی همه چیز خود را از دست دادم ...

شقایقی اگر بودم
ترجیح می دادم
شاعری یک نظر ببیندم
کودکی بچیندم
تا
گوسفندی مرا بچشد ...
گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه ، هرکدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي دادند و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند.
استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان گوناگون ، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و يکبار مصرف بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند .
پس از آن که همه براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: اگر توجه کرده باشيد ، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملا طبيعى است ، اما منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس ، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند چيزى که همه شما واقعا مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود ، نه فنجان ! اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد.
زندگى هم مثل همين چاى است.
کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها ،
" نگهداری و دربرگرفتن زندگی است "
نوع فنجاني که ما داشته باشيم ،
نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد.
اما ما گاهى صرفا با تمرکز بر روى فنجان ، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بریم .
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان چای را ٬ از چايتان لذت ببريد!
خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.
زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد.. .
برای
من
که جهان را به جانبِ علاقه فراخواندهام
چوپان به کوه و
پير به خانه و
پيشهور به شهر ... يکی است
همه برادرانِ مناند.
برای من
که برادرِ بينايان و غمخوارِ خستگانم
زنان به جاليز و
دبيران به دير و
سواران به صحرا يکیست
همه خان و مان مناند.
من کوروشم
و تنها نجاتِ جهان به آرامشم بازخواهد
آورد
من پسرِ پادشاهِ اَنشان و
مشعلدار مردمانم
من برگزيدهی گلبرگ و شبنمِ خالصم
که خداوند
به شادمانیِ سپيدهدم سوگندم داده است
من پيامآورِ آن حقيقتِ بیپردهام
که پروردگار
همهی رودها، راهها، دامنهها و
درياها را
به فرمانم آورده است.
از پهنههای پارسوماش
تا جلگههای جليلِ اَنزان
سوارانِ من از کشتزارِ بیکرانهی
برنج و
عطرِ گندمِ نو میگذرند.
فرشتگانِ نان و شفا
شبانه به سوشيانا رسيدهاند.
پس ای ستمديدگان
فراوانی و خوشیهاتان بسيار باد
آسايش و اميدهاتان بسيار باد
فرزندان برومند و
برکتِ نانتان بسيار باد.
نان و نمک، خوابِ آرام و
بيداری بارنتان بسيار باد.
من برگزيدهی زمين و اولادِ آسمان،
آزادیِ شما را رقم خواهم زد
زيرا من نگهبانِ بیمرگِ محبتم
رهاوردِ من
رهايیِ مردمانِ شماست.
من اورشليمِ ويران را
واژه به واژه و سنگ به سنگ
بازخواهم ساخت
زنجير از دو دستِ فرزندانتان خواهم
گشود
و بر اين صخرهی سترگ
خواهم نوشت:
آزادیِ آدمی
آخرين آوازِ اولين مرد است.
زندانها را درهم خواهم شکست
دژها را خواهم گشود
و بيدادگران را خانهنشينِ شکستِ خويش
خواهم کرد.

